در فضای سیاسی کنونی منطقه خلیج فارس، بسیاری از استراتژیست‏‏‏های آمریکایی بر این باورند که ایالات متحده نیازمند ایجاد تغییر در راهبرد و آرایش نیروهای خود در این منطقه می‏‏‏باشد. بروز چالش‏‏‏های امنیتی از یک سو و نزدیک شدن به زمان خروج نیروهای آمریکایی از عراق، از سوی دیگر، لزوم تصمیم‏‏‏سازی در خصوص چگونگی آرایش موثر نیروها در منطقه خلیج فارس برای ایالات متحده را به امری ضروری مبدل ساخته است.  آنچه که در حال حاضر آمریکایی‏‏‏ها با آن رو به رو هستند، فراتر از چالش‏‏‏هایی است که صرفاً دارای ابعاد نظامی است. به واقع، صحنه مواجهه برای واشینگتن در بر گیرنده ترکیب جدید و ناشناخته‏‏‏ای از چالش‏‏‏های ناپایداری از سوی رژیم‏‏‏های منطقه‏‏‏ای و سیاست‏‏‏های آنها می‏‏‏باشد. لذا به زعم کارشناسان آمریکایی‏‏‏، این کشور نیازمند اتخاذ یک راهبرد چندبعدی غیرنظامی و همچنین برخورداری از آمادگی لازم برای رویارویی موثر با تغییرات در حال شکل‏‏‏گیری در منطقه خلیج‏‏‏فارس می‏‏‏باشد.

آمریکا و چگونگی مواجهه با چالش‏‏‏های پیش‌رو

در حال حاضر، حتی اگر دولت عراق به نحوی با شکل‏‏‏های خاصی از تداوم حضور نیروهای آمریکایی در آن کشور موافقت کند، باز آمریکایی‏‏‏ها به دلیل محدودیت منابع، امکانات و قابلیت‏‏‏های نظامی، نقش موثری را نمی‏‏‏توانند ایفا نمایند. برخی از آمریکایی‏‏‏ها بر این باورند که دولت عراق برای فائق آمدن بر تنش‏‏‏های داخلی نیازمند توسعه قابلیت‏‏‏های دفاعی خود از طریق کمک مشاوران آمریکایی و خرید اسلحه از این کشور است.

در حال حاضر، تردیدهای بسیاری در خصوص امکان تعریف یک رابطه استراتژیک باثبات میان ایالات متحده و دولت نوری‏‏‏المالکی، طی ماه‏‏‏های آینده وجود دارد. با این وجود، آمریکایی‏‏‏ها تلاش دارند برای مقابله با نفوذ استراتژیک و سیاسی برخی از بازیگران منطقه‏‏‏ای مانند جمهوری اسلامی ایران و کاهش گزینه‏‏‏های نقش‏‏‏آفرینی آنها در منطقه و عراق، از مکانیسم‏‏‏های ترکیبی در ابعاد سیاسی، اقتصادی و یا نظامی استفاده نمایند.  در عین حال، ایالات متحده با وضعیت سیاسی پیچیده‏‏‏ای در حوزه جنوب خلیج‏‏‏فارس رو به رو شده است. موج گسترده ناآرامی‏‏‏های سیاسی در خاورمیانه عربی، بر سیاست و برنامه‏‏‏های این کشور در منطقه خلیج‏‏‏فارس تاثیرگذار بوده است. نمونه بارز آن یمن و بحرین به عنوان پایگاه استقرار ناوگان پنجم نیروی دریایی ایالات متحده در خلیج‏‏‏فارس می‏‏‏باشد. فقدان ساختار نظام سیاسی مبتنی بر دولت – ملت و وجود رژیم‏‏‏های اقتدارگرا و انحصار و عدم چرخش آزادانه قدرت در جامعه، سبب‏‏‏ساز تعمیق شکاف میان جامعه و حکومت و در نهایت شکل‏‏‏گیری بحران‏‏‏های دامنه‏‏‏دار سیاسی در این کشورها شده است. اگرچه آمریکایی‏‏‏ها تلاش کرده‏‏‏اند تا به نوعی از طریق ترغیب رهبران این کشورها جهت در پیش گرفتن یک سری اقدامات اصلاحی، روند بحران در این منطقه را کنترل نمایند، اما تاکنون روش مصالحه و مذاکره در کشورهای یاد شده به نتیجه‌ای منتج نشده است. به واقع، رهبران سیاسی و ماهیت نظام سنتی قبیله‏‏‏ای در این کشورها، از ظرفیت و قابلیت‏‏‏های لازم برای پذیرش تساهل سیاسی و محدودسازی قدرت از طریق مشارکت سایر گروه‏‏‏ها برخوردار نیست. در چنین شرایطی، آمریکایی‏‏‏ها نیازمند ایجاد نوعی توازن رفتاری در روابط خود با این دسته از کشورها در منطقه خلیج‏‏‏فارس هستند.

در ابتدا آنچه پیش روی دولت اوباما بود، عبارت از اصطحکاک‏‏‏های ژئوپولیتیکی موجود میان واحدهای سیاسی در این منطقه بود، اما به مرور زمان، ایالات متحده با یک چالش بسیار عمیق‌تری در این منطقه رو به رو شد و آن بروز ناآرامی‏‏‏های داخلی در کشورهای منطقه و تزلزل نظام‌های سیاسی هم‌پیمان غرب بود. تحولات اخیر، تعارضات رفتاری ایالات متحده در مواجهه با منافع استراتژیک و ایدئولوژیک را بیش از پیش برای افکار عمومی جهان نمایان ساخت. آنچه در دستور کار دولت اوباما قرار داشت، بهره‏‏‏گیری از تئوری‏‏‏های رئالیستی برای کنترل فرایندهای سیاسی منطقه بود. آمریکا در حال حاضر تمام تلاش خود را صرف ممانعت از به قدرت رسیدن عناصر و جریان‌های اسلامگرای مخالف با سیاست و منافع غرب در کشورهای هدف می‏‏‏نماید. واشینگتن دریافته است که جابه‏‏‏جایی قدرت در منطقه امری بدیهی و اجتناب‏‏‏ناپذیر است، لذا آنچه که برای آمریکایی‏‏‏ها حائز اهمیت است، برقرای توازن قدرت و مهار صحنه می‏‏‏باشد.

نکته‏‏‏ای که در این میان قابل توجه است، پیچیدگی معادلات کنونی منطقه برای آمریکایی‏‏‏ها است. این پیچیدگی سبب سردرگمی و تاخیر در روند تصمیم‏‏‏سازی شده است. در خصوص تحولات حوزه خلیج فارس، آمریکایی‏‏‏ها تلاش می‏‏‏کردند تا سناریوهای شمال آفریقا در این کشورها تکرار نشود و در حال حاضر، با ترغیب حکومت‌ها برای اعمال یک سری اصلاحات سیاسی و اجتماعی درون ساختاری، برآنند تا از بروز تغییرات بنیادین نظام سیاسی در این منطقه جلوگیری کنند.

به‌طور کلی باید گفت که ازآغاز ناآرامی‏‏‏ها در تونس، تا گسترش دامنه بحران به کشورهای عربی حوزه خلیج‏‏‏فارس، آمریکا دستورالعمل‏‏‏های مختلفی را در دستور کار خود قرار داد. آمریکا در اولین سناریوی خود پس از آغاز جنبش‏‏‏های مردمی در کشورهای خاورمیانه، ضمن حمایت از متحدین خاورمیانه‏‏‏ای خود اعلام کرد که حکام کشورهای عربی منطقه به سرعت باید در مسیر ایجاد اصلاحات گام بردارند. بر این اساس، آمریکا خواستار ایجاد تغییراتی در دولت‌ از طریق تغییر نخست‌وزیر و برخی اعضای کابینه و همچنین اعطای آزادی‏‏‏ها و حقوق سیاسی- مدنی محدود و همچنین ایجاد اصلاحات اقتصادی با هدف بهبود شرایط معیشتی مردم در این کشورها شد. آمریکا امیدوار بود با این اقدامات بتواند موج نارضایتی مردمی را کاهش داده و اوضاع را تحت کنترل خود در آورد. اما روند تحولات به گونه‏‏‏ای پیش رفت که سبب شکست برنامه «مدیریت‏‏‏گذار از بحران» توسط آمریکایی‏‏‏ها شد. در مرحله بعد و پس از مشاهده سقوط بن‌علی و حسنی مبارک، آمریکا کوشید تا ساختار نظام سیاسی در این دو کشور را حفظ کرده و از انتقال قدرت به دست گروهای غرب‏‏‏ستیز جلوگیری کند. حمایت آمریکا از دولت موقت تونس و نخست وزیری عمر سلیمان و شورای نظامی حاکم بر مصر، در این راستا صورت پذیرفت. اما با استعفای محمدالغنوشی از ریاست دولت موقت تونس و تحت فشار قرار گرفتن شورای نظامی حاکم بر مصر در پی ادامه اعتراضات مردمی، آمریکا ناچار شد تا سناریوی فرسایشی کردن روند انقلاب را برای فرونشاندن موج اعتراضات مردمی در تونس و مصر که دچار نوعی خلاء قدرت شده بودند، در پیش گیرد.

 در مواجهه با تحولاتی که در حوزه خلیج فارس رخ می‌دهد، آمریکا «سیاست مهار و کنترل» را در دستور کار خود قرار داده است؛ به گونه‏‏‏ای که تلاش دارد تا از طریق حفظ راس هرم قدرت و اعمال یک سری اصلاحات سیاسی و اجتماعی، نوعی مطلوبیت ساختاری در این کشورها ایجاد نماید. اما تحولات یمن و آغاز شمارش معکوس برای کناره‏‏‏گیری علی عبدالله صالح از قدرت، ضرورت اعمال تغییرات تاکتیکی برای ایالات متحده به منظور کنترل اوضاع را افزایش داده است. فروپاشی رژیم‏‏‏های غرب‌گرا در منطقه خلیج‏‏‏فارس و عدم توان مهندسی مجدد منطقه توسط واشینگتن، می‏‏‏تواند سبب بر هم خوردن توازن ژئوپلیتیکی به ضرر منافع غرب شود.

نتیجه‏‏‏گیری

رویکرد آمریکایی‏‏‏ها در منطقه خلیج‏‏‏فارس عمدتاً براساس الگوهای موازنه‏‏‏گرایی و مهار استوار بوده است؛ به گونه‏‏‏ای که نیروهای مرکزگریز را در صحنه معادلات سیاسی منطقه‏‏‏ای کنترل کرده و روابط منطقه‏‏‏ای را در قالب فرایندهای مرکزگرا صورت‌بندی کرده است.  اما آنچه مسلم است، اینکه موضوع جابه‏‏‏جایی قدرت در سطح نظام بین‏‏‏الملل در کانون‏‏‏های منطقه‏‏‏ای و فرامنطقه‏‏‏ای، به امری اجتناب‏‏‏ناپذیر مبدل شده است. آنچه که آمریکایی‏‏‏ها با آن روبه‏‏‏رو هستند، به واقع افت توان و ظرفیت پیش‏‏‏بینی صحنه و مدیریت جریان انتقال قدرت است. اگر چه رويكرد آمريكا در ارتباط با تحولات منطقه‏‏‏اي براساس جلوه‌هايي از مديريت بحران شكل گرفته است و واشینگتن تلاش می‏‏‏کند تا با حمايت از شكل‏‏‏گيري دولت‏‏‏هاي سكولار، ليبرال و غيرهويت‏‏‏گرا، از انتقال قدرت به عناصری که در تعارض آشکار با اهداف و منافع آمریکا در منطقه قرار دارند، جلوگیری کند. امروزه تعارضات میان جامعه و حکومت در کشورهای حوزه خلیج‏‏‏فارس؛ به یکی از چالش-های عمده آمریکایی‏‏‏ها در روند تصمیم‏‏‏سازی و مدیریت ناآرامی‏‏‏های منطقه مبدل شده است. دولت اوباما که با شعار بهبود وجهه آمریکا در عرصه جهانی به روی کار آمده بود، در شرایط کنونی با پارادوکس حمایت از حرکت‌های آزادی‏‏‏طلبانه سیاسی- اجتماعی در جوامع عربی و یا پشتیبانی از حکومت‏‏‏های اقتدارگرا مواجه است. از این رو دولت اوباما سعی می‏‏‏کند تا با خودداری از شتابزدگی و اقدامات تاخیری و اتخاذ نوعی رفتار متوازن، اولاً ضعف خود در پیش‏‏‏بینی تحولات را پوشش دهد و ثانیاً از این طریق، مسیر این تحولات را در راستای منافع کلان ایالات متحده جهت‏‏‏دهی نماید. اما آنچه مسلم است، اینکه آمریکایی‏‏‏ها فاقد یک دستورالعمل و استراتژی مشخص هستند و براساس الگوهای نتیجه‏‏‏محور حرکت می‏‏‏کنند. برای آمریکایی‏‏‏ها اهمیت کشورها را وزن و نسبت آنها در همراهی با منافع ملی و تامین امنیت این کشور تعیین می‏‏‏کند. در این میان آنچه که برای واشینگتن ضرورت دارد، ایجاد یک توازن قوا به نفع ایالات متحده و همپیمانان سنتی آن در منطقه و جلوگیری از شکل‏‏‏گیری بازیگران متعارض نوظهور و تقویت اردوگاه مخالفین حضور این کشور در خاورمیانه است.