مقدمه

روابط سیاسی آمریکا و پاکستان از بدو استقلال این کشور تاکنون دستخوش نوسانات بسیار بوده است ( که به نحو جالبی، روابط اقتصادی متقابل دستخوش این ویژگی نبوده است واین نشان می دهد که به طور کلی واصولی مناسبات نوع سیاسی و نوع اقتصادی میان دو کشور، می توانند گاه مستقل از هم پیش روند). پیوند یک گذشتة پرکشاکش از روابط متقابل با حالیه ای به همان اندازه پرکشاکش و داغ، ایجاب می کند که تحولات اخیر در روابط پاکستان و آمریکا، یعنی تحولات پس از حادثه 11 سپتامبر، در متن مستمری از تحولات عمده در تاریخ روابط دو کشور بررسی شود. این ضرورت (در متن تاریخی گذاشتن) به ویژه در مورد حکومت مشرف مصداق دارد. گزارش حاضر در پی آن است که نشان دهد همچون گذشتة 50 ساله روابط دو جانبه، اینک نیز دو اصل عمده بر مناسبات آمریکایی – پاکستانی حاکمیت می ورزد و از ناحیة خود بر آینده این روابط موثر واقع می شود: خشم و رنجش از سوی آمریکا و احساس مداومی از تبعیض و نیز حقارت در سوی پاکستان. در این گزارش، پرویز مشرف بانی گونه ای سیاست موازنه مثبت در برابر آمریکا تصویر می شود که، برخلاف اغلب رهبران پاکستانی اما همچون بی نظیر بوتو، می خواهد با بازی سخاوتمندانه ( از نظر خارجی)، اما جسورانه ای (در چارچوب سنت تفکر امنیت ملی در پاکستان) تاریخ حقارت در سیاست خارجی پاکستان در برابر آمریکا را به پایان برد.

زمینه تاریخی

از همان آغاز استقلال پاکستان در آگوست 1947، تنی چند از ناظران پیش بینی می کردند که مناسبات آمریکایی – پاکستانی همواره بین ادوار دوستی و نزدیکی و اتحاد از یک سو وادوار تخاصم و تنش و اصطکاک از سوی دیگر در نوسان خواهد بود والبته سوی سومی از دوره های بی علاقگی و بی تفاوتی نیز وجود خواهد داشت. دولت پاکستان از ابتدای استقلال داغ فقر را بر پیشانی خود داشت. زایمان استقلال با درد و هراس همراه و این کشور از نعمت امنیت ملی از همان آغاز بی بهره بود. این در حالی بود که به عکس، آمریکا از بعد از جنگ دوم ثروتمندترین و کامرواترین دولت جهان بود. سال 1947 ، سال استقلال پاکستان، در عین حال، سالی بود که آمریکا به مقام رهبری بلوک ضد کمونیست نیز نایل می آید. در آغاز استقلال پاکستان، واشنگتن توجه ملایمی به دولت جدید داشت و این گرایش از همان ابتدا در رفتار آمریکا هویدا بود که مایل است روابط نزدیکتری با کشور وسیعتر و مهمتر هند داشته باشد تا پاکستان.

اما هنگامی که دهلی نو مسیر بی طرفی و عدم تعهد را همراه بایوگسلاوی و اندونزی برگزید و در پدیداری جنبش غیر متعهدها ایفای نقش کرد، پاکستان به عنوان شریک بالقوه در ترتیبات امنیتی آمریکا به منظور کنترل گسترش طلبیهای دولت شوروی درخاورمیانه اهمیت یافت. اتحاد پاکستان و آمریکا که از حدود سالهای 55-1954 آغاز گردید، در طول زمان ثابت شد که اصولاً بی ثبات است. این اتحاد در دهه 1960 میلادی، در دوران کندی و جانسون به گسست از یکدیگر انجامید. در دوران نیکسون روابط متقابل باز هم ترمیم یافت ولی مجدداً در دوران ریاست جمهوری کارتر واگشتگی میان دو کشور هویدا شد. در طی سالهای 1980 مبارزه علیه هند و شوروی در افغانستان، زمینه مناسبی برای نزدیکی مجدد دو کشور پدید آورد. از زمان بازگشت ارتش سرخ از افغانستان و پایان دوران جنگ سرد، روابط دو جانبه را مجدداً فضای بی علاقگی و بی تفاوتی پوشاند.

چگونه می توان آونگها و نوسانات مستمر در روابط دو کشور و ویژگی بشدت متغیر آن را توضیح داد؟ طرف پاکستانی اغلب آمریکاییان را به عدم تداوم و دمدمی مزاج بودن متهم می کنند در مقابل آمریکاییان نیز اغلب اظهار می دارند تغییرات مداوم در روابط، از سرسختی پاکستانی ها نشأت می گیرد، به ویژه رها نکردن مساله هند از سوی این کشور. اما هیچیک از توجیهات طرفین، توضیح قانع کننده ای در این باره نمی دهد که چرا دو کشور در استمرار روابط با ثبات میان خود از حدود سال های 5-1954 به این سو ناکام مانده اند. دلیل آن، احتمالاً در این واقعیت نهفته است که در طول سالیان، منافع ملی و سیاستهای امنیتی دو کشور تقریباً همیشه مختلف بوده است. آمریکا و پاکستان بطورکلی، در دوره های آیزنهاور، نیکسون و ریگان بر روی یک طول موج قرار داشتند. اما در دوران های ریاست جمهوری کندی، جانسون، کارتر، بوش و کلینتون، در میان سیاستهای دو کشور تفاوتهای مهمی دیده می شد. خصلت دمدمی مزاج بودن روابط دو کشور با توجه به آنچه که بیان شد، نباید شگفتی بیافریند. با توجه به فقدان تطابقها در اهداف امنیتی، اختلافها از همان آغاز امری ناگزیر بود و مبنایی که منافع ملی دو کشور را به هم پیوند دهد، پدید نیامد. پاکستان تابع ملاحظات همسایگی و آمریکا تابع ملاحظات جهانی بود. البته پاکستان و آمریکا مایل بودند جلوه ای ظاهری از دوستی بر روی روابط خود برکشند. مساله اصلی در سیاست امنیت ملی پاکستان، دشمنی آن با هند بویژه برسرمساله کشمیر بود. نفرت اصولی پاکستان از هند دو نتیجة موازی با هم بدنبال آورد. اول هزینه نظامی ای سنگین تر از آن که اقتصاد فقیر پاکستان بتواند آن را تحمل کند؛ از آغاز اولین بودجه نظامی پاکستان در سال 1948محقق شد. دوم، جستجوی شرکای خارجی از سوی پاکستان بود برای آنکه بتواند برتری نظامی هند برخود را جبران کند. این اشتغال همه جانبه پاکستان به هند، چندین بار آمریکا را خشمگین ساخت: اول در نرد دوستی باختن پاکستان با چین در دهة 1960، سپس در جنگ با هند بر سر مساله کشمیر در سال 1965، سپس با اجرای برنامه پنهانی تولید سلاح هسته ای در میانه دهة هفتاد میلادی و تاکید برای پیشبرد کامل آن در دهة نود واخیراً با حمایت از جنبش اسلامی آزادی بخش کشمیر در طی سالهای دهه نود و نهایتاً آزمایش و انفجار سلاح هسته ای در رقابت با همسایه خود هند در ماه می سال 1998 . آمریکا هم بنوبة خود هیچگاه با پاکستان در دشمن قلمداد کردن هند، همصدا نشد، با وجود اینکه واشنگتن و دهلی در اغلب مواقع سیاستهای همسویی نداشتند. به استثنای چرخش نیکسون در بحران بنگلادش در سال 1971، دولت آمریکا علاقه ای برای در کنار پاکستان قرار گرفتن علیه هند نشان نداده است.

از انتهای دهة 1940 تا هنگامی که پردة آهنین در سال 1989 بر چیده شد، اصلی ترین عامل تعیین کننده سیاست خارجی آمریکا، آن چیزی بود که ریگان آن را “امپراتوری شیطان” خوانده بود. در طی دهه های جنگ سرد آمریکا از متحدین خود و از جمله پاکستان متوقع بود که با دیگر اعضای تابع رهبری آمریکا همیاری و مشارکت نماید و هر زمان که یکی از اعضا در اجرای نقش های تفویضی از سوی آمریکا اهمال یا امتناع نشان می داد، اصطکاک در روابط فیمابین از پی آن می آمد. آمریکا معتقد بود که پاکستان باید مسئولیتهایی جهانی در چارچوب استراتژی جنگ سرد بپذیرد ونقش های تعیین شدة آمریکا را اجرا کند یعنی براساس متغیر کمونیزم، سیاست خارجی خود را شکل دهد؛ اما پاکستان تابع ملاحظات همسایگی بود.

در سالهای میانی دهة هفتاد تعارض سیاستهای دو کشور در مورد داشتن یا نداشتن سلاحهای اتمی از سوی پاکستان، یک منبع اصطکاک و اختلاف میان دو کشور بود. البته این اختلاف هم به جنگ یا ملاحظات جهانی ربطی نداشت، بلکه به هند و ملاحظات همسایگی مربوط بود. بطورکلی، از منظر آمریکا، کوشش پاکستان برای دستیابی به بمب اتمی، از آن رو ناخوشایند بود که این کشور را به چین، این رقیب اتمی آمریکا نزدیک می ساخت. در طی همین دهه کنگره تحریم نظامی (و فقط نظامی) علیه پاکستان را وضع کرد و دولت آمریکا را از حل و فصل مساله به کمک دیپلماسی ناتوان ساخت. انعطاف ناپذیری تحریم ها و گسترة وسیع آن به وخامت روابط باز هم می افزود در واقع تعداد اندکی از دوستان آمریکا بودند، متحدین به کنار، که به اندازه پاکستان مشمول تحریم این کشور واقع شده باشند.

ژنرال ضیاءالحق رهبر زیرک گرچه کودتاگر پاکستان زمانی به جرج شولتز وزیرخارجه اسبق آمریکا گفته بود پاکستان و آمریکا اتحادی از نابرابرها را تشکیل داده اند که از نظر فرهنگ، جغرافیا، و قدرت ملی بسیار از هم فاصله دارند. حق با او بود. آمریکا ابرقدرتی جهانی با منافعی جهانی بود که تازه بعد از فروپاشی شوروی، استانداردهای بالاتری نیز یافته بود. هر میزان که آمریکا بالا بود، پاکستان پایین بود؛ پایین از نظر رشد اقتصادی و اهمیت منطقه ای؛ حوزة امنیتی آن نیز قابل قیاس با آمریکا نبود و فقط همسایگانش را در برمی گرفت. در روابط متقابل پاکستان و آمریکا، پاکستان طرف کهتر و آمریکا همواره طرف مهتر بود. در واقع به استثنای سالیان اخیر و مساله افغانستان، پاکستان ندرتاً در اوج توجهات آمریکا قرار داشته است. یک نشانه این حقیقت آن است که روسای جمهور آمریکا فقط 4 بار در طول 53 سال به پاکستان سفر کرده اند. آیزونهاور در سال 1959 و ده سال بعد نیکسون سفرهای رسمی به پاکستان داشته اند. لیندون جانسون نیز در دسامبر 1967 چند ساعتی در فرودگاه کراچی توقف کرد. کلینتون هم مدتی حدود 5 ساعت در جریان سفرش به جنوب آسیا، در ماه مارس سال 2000 در اسلام آباد توقف داشت. برعکس ، رهبران پاکستان 25 بار به واشنگتن سفر کردند که 12 مورد آن دیدارهای رسمی بوده است.

پاکستانی ها کوشش هایی برای جلب توجه رهبران آمریکا و مقامات سیاسی عالیرتبة آن کشور صورت دادند. آنها در عین موفقیتهایشان ، یکی – دو مورد اشتباه اساسی نیز مرتکب می شدند که نتایجی منفی برای پاکستان به همراه داشت. ژنرال ایوب خان فرمانده وقت نیروی زمینی پاکستان که با کودتای خود در سال 1958 به قدرت رسید، در واکنش به کمک های نظامی آمریکا به هند، به چین اقبال نمود و در نتیجه کمکهای اقتصادی آمریکا به پاکستان دچار نکث شد واقتصاد پاکستان لطمات شدیدی متحمل گردید. مجدداً در سال 1965 ایوب خان کمکهای نظامی واقتصادی آمریکا را به سبب ورودش به جنگ با هند برسرمساله کشمیر از دست داد؛ تجربه ای شکست آلود که ذوالفقار علی بوتو نیز آن را ادامه داد. در طی ریاست جمهوری جیمی کارتر در سال های انتهایی دهه هفتاد، بروز مشکلات دو جانبه شاید گریز ناپذیر بود. اما در مورد وقایعی که باعث اعمال تحریم های پرسلر Pressler در 1990 شد، وضعیت چنین نبود. در میان 3 رهبری که بعد از مرگ ضیاءالحق بر پاکستان حکمروایی کردند، فقط بی نظیر بوتو با دستورالعملهای آمریکایی هماهنگی نشان می داد اما او نمی توانست نقش تعیین کننده ای در جلوگیری از اتخاذ سیاستهای هسته ای از سوی پاکستان ایفا کند. برعکس دو تن دیگر یعنی غلام اسحاق خان و ژنرال اسلم بیگ نقش تعیین کننده تری داشتند. این دو تن موجبات خشم آمریکا را فراهم ساختند. زیرا هشدار دولت بوش را دایر بر اینکه تداوم برنامه های تسلیح اتمی می تواند موجب استمرار طرح تحریم پرسلر شود را وقعی ننهادند و البته نتایج نامطلوب اقتصادی و نظامی آن را نیز پذیرفتند.

متحد نافرمان

تاریخ دولت در پاکستان ، امکان جسارت و ناوابستگی یک دولت کوچک در برابر متحد بزرگ خود را، البته تا درجاتی، نشان می دهد. می توان اندیشیدکه روابط نزدیک پاکستان با آمریکا که در سال 1990 دچار گسست شده بود، می توانست مجدداً در سال 1998 برقرار شود، اگر نواز شریف از پافشاری خود بر رقابت با هند در انجام آزمایش های اتمی دست می کشید. اما او چنین نکرد زیرا همچون اسلاف خود، نمی توانست در برابر یک هند اتمی شده ، بر روی حمایتهای آمریکا حساب کند. همچنانکه شاه نیز در برابر شوروی نمی توانست روی حمایتهای آمریکا حساب کند. این امر گویای ریشه های عمیق وتجربه شده ای از بی اعتمادی اصولی یک متحد ضعیف به متحد قوی تر خود است. این گونه بی اعتمادی ها تا چه اندازه بحق و درست است؟

سوی دیگر تداوم سیاستهای همسایگی پاکستان به رغم تمایل آمریکا به اتخاذ سیاستهای جهانی از سوی این کشور، عبارت از ناتوانی آمریکا از تحمیل رفتارهای مورد علاقة خود به پاکستان است. به عبارت دیگر، آمریکا نمی توانست کمکهای نظامی و مالی خود را اهرمی برای کنترل رفتارهای پاکستان نماید. حتی فشارهای شدید کندی و جانسون بر روی دولت ایوب خان در بعد از سال 1962 نیز نتوانست او را از گسترش روابط کشورش با چین باز دارد. همین ترجیح ملاحظات ملی و همسایگی به ملاحظات جهانمدارانه یک ابرقدرت و سرسختی در پیشبرد آن، سیاستی بود که بعدها توسط ذوالفقار علی بوتو، ضیاءالحق و جانشینان بعدی آنها اتخاذ نیز شد. همه آنها با نگاهی به چین و حق انتخابهایی که این کشور و نیز برخی کشورهای عربی تحت تاثیر اندیشة بمب اتمی اسلامی در اختیار پاکستان می گذاردند، برنامه های اتمی پاکستان را پیش بردند. در سالیان اخیر نیز، رهبران پاکستان بارها درخواست آمریکا دایر بر کاهش کمک های آشکار خود به شورشیان کشمیر را پشت گوش انداختند. همین امر در مورد پایگاه های تروریستی که در پاکستان فعال بوده اند نیز مصداق می یابد. از همه مهمتر، امتناع پاکستان از این درخواست آمریکا بود که در برابر طالبان موضع سخت تر و قاطع تری اتخاذ کند.

در طول چندین دهه روابط متقابل، پاکستان همواره تحقیر وناکامی را تجربه کرده است و از دیگر سو، دیپلماسی آمریکا همواره دچار خشم ونارضایتی بوده است. اما ناکامی در برقراری روابط گرم و پایدار را نباید شکستی در عرصه دیپلماتیک برای طرفین دانست؛ زیرا این اختلافات قطعی و ناگزیر بوده است و تکنیکهای دیپلماتیک اصولاً نمی توانسته آن را رفع نماید. به عبارت دیگر، آمریکا و پاکستان تلقی های مختلفی از آن چیزی داشتند که ضروری بود پاکستان از خود بروز دهد. این تلقی ها یکی نبودند. مخصوصاً در مورد هند، برداشتها از مساله بسیار متباعد بود. دین راسک وزیر خارجة وقت آمریکا در جریان سفرش به جنوب آسیا در ماه می 1963 نوشته بود : “وحشت، نفرت و بی اعتمادی نسبت هند در پاکستانی ها آن قدر قوی است که ما نمی توانیم بر روی این کشور برای رفتارهای عاقلانه و مبتنی بر منافع خودش اتکاء نماییم”. این ویژگی مرکزی سیاست خارجی پاکستان، برای 4 دهه بعد نیز ، بکر و دست نخورده باقی ماند. ارتش پاکستان نیز همواره و با کمترین نیرویی که در خود احساس می کرد، رفتارهای خصمانه خود در قبال هند را علنی می کرد. پس از شکست نظامی هند از چین در سال 1962 و پس از یک جنگ مرزی نه چندان موفق با پاکستان در ناحیة ران از منطقه کاچ، دولت ایوب خان تشجیع شد که جنگ وسیعتری را با هند در سال 1965 تدارک ببیند؛ جنگی که بی تردید با گمان امکان اتکاء به کمک های نظامی و مالی آمریکا صورت می گرفت. تحریمی که آمریکا بواسطة این گستاخی بر پاکستان رواداشت حدود پانزده سال یعنی تا زمان ورود ارتش سرخ به افغانستان ادامه داشت.

جریان سخاوتمندانه کمکهای مالی و نظامی آمریکا به افغانستان در طی دوران اشغال افغانستان، جایگاه ارتش پاکستان را مجدداً ارتقا داد؛ اما این بار، سازمان اطلاعات محرمانه ارتش پاکستان ISI بود که بسیار تقویت شد. در طی سالهای اشغال افغانستان توسط ارتش سرخ، همکاری های نزدیک و صمیمانه ای بین CIA و ISI برقرار شد که مهمترین جلوه هماهنگی دو کشور از سال 1947 (استقلال پاکستان) به این سو بود؛ اما در عین حال، این بدان معنا بود که بر روی زمینة نامستعدی برای گرمایش روابط، ناگهان ضرورتهای مستحدثه گرم شدن روابط را ضروری و حتمی ساختند. روابط گرم شد، در حالی که ساختار، ذهنیت و سابقه، بروز چنین گرمایی را ایجاب نمی کرد. وقتی حادثه ای بر روی ساختار نامناسبی از روابط متقابل بار شود، نتیجه عبارت از کم دوام بودن نتایج آن حادثه در عرصه روابط فیمابین است. اما این حادثه دستکم در یک زمینه بسیار پردوام بود و آن، مجدداً، قدرت گرفتن بیش از پیش سازمان اطلاعات محرمانه ارتش پاکستان بود. از دیگر سو در طی سالهای دهه هشتاد، ضیاء الحق که رهبری کودتایی بود واز معضل عدم مشروعیت سیاسی رنج می برد، برای جبران این مشکل می کوشید کنش های اسلامگرایانه را از سوی خود افزایش دهد. اصلی ترین عرصه این فعالیتهای اسلامگرایانه، ارتش بود. در زمان ضیاء الحق، دیانت داشتن شرط ارتقای درجة افسران بود. ژنرال حمید گل که ریاست سازمان اطلاعات داخل ارتش پاکستان در زمان جنگ در افغانستان علیه شوروی را بر عهده داشت، هم اینک بنیادگرا و منتقد سخت ژنرال مشرف است. حتی گفته می شود حدود 30 درصد از افسران ارشد پاکستانی اسلامگرا هستند. به این ترتیب می توان گفت مساعی آمریکا علیه شوروی در زمان اشغال افغانستان، مساعی ای برای تقویت اسلامگرایی در منطقه بود، اما با این حال به تقویت جامعه و سیاست پاکستان منتهی نشد و برعکس آن را تضعیف کرد. اینک اسلامگرایان سنی بسیار جسور و شجاعانه به هر بهانه ای دولت خود را به چالش می کشند و در این راه شاید از سکوت رضایتمندانة بخشی از بدنة ارتش هم بهره مندند. بسیاری به این احتمال قایلند که ISI آتش اسلامگرایی در پاکستان کنونی را علیه آمریکا باد می زند.

شرایط حاضر، لزوماً اشتباه سیاست خارجی آمریکا در دهه هشتاد را اثبات نمی کنند. زیرا انتخاب پاکستان بعنوان راهی برای مبارزه علیه زیاده طلبی شوروی، انتخابی ناگزیر بود. حتی اینکه دولت بوش، بعد از خروج ارتش سرخ، از پیگیری مساله افغانستان دست کشید هم چندان اشتباه آلود نمی نماید. زیرا در آن زمان افغانستان دیگر در زمرة حوزه های داغ سیاست خارجی آمریکا محسوب نمی شد و بلکه تداوم وضعیت هرج ومرج آلود در آن چندان بی فایده هم (مثلاً علیه ایران) نبود. برخی ممکن است انتقاد کنند که چرا دولت بوش پدر، بعد از حل و فصل کامل مساله افغانستان از جمله استقرار نظم و وحدت و تعیین دولت سکولار در آنجا، افغانستان را ترک نکرد؟ و یا چرا اقدامی موثر برای تضعیف اسلام گرایی دینی در افغانستان صورت نداد؟ این انتقاد هم اساسی نیست؛ زیرا عظمت یافتن مساله افغانستان و بدل به کانون تروریزم شدن آن قابل پیش بینی نبود. رهبران دیپلماسی آمریکا، حتی حق داشتند بیاندیشند که ISI به یک نیروی چالشگر نفوذ آمریکا و هوادار اسلامگرایی بدل نخواهد شد. آن زمان نشانه های قابل اعتنایی از اسلامگرایی سیاسی افسران ISI قابل درک نبود؛ آنچه قابل درک بود فقط می توانست دیانت شخصی برخی از این افسران باشد . آینده قابل پیش بینی نبود. هنگامی که بقول هگل، حتی فلاسفه هم دیر بر سر صحنه (وقایع) حاضر می شوند، دیپلماتها و استراتژیستها جای خود دارند! البته برای هر ابرقدرتی استقرار ثبات منطقه ای بسیار مهم است. در افغانستان نیز بی ثباتی بود؛ اما برای یک ابرقدرت، ثبات نه در هر جا، بلکه در منطقة تحت نفوذ یا مورد علاقه اهمیت دارد. با وجود این، منطقه ای که پس از خروج شوروی بی اهمیت انگاشته می شد، بناگاه بسیار پراهمیت شد وامنیت ملی آمریکا را به مخاطره افکند.

این مساله حاوی چه نتیجه ای برای اندیشة سیاست خارجی آمریکا می تواند باشد؟ نتیجة بزرگ ممکن این است که در اساس و برخلاف سیاستهای گذشته، برای آمریکا ثبات در همه جای جهان یک ضرورت است و نه فقط در مناطقی که سیاست خارجی آمریکا بدان حساس است. اما این در واقع همان ویژگی سنت روشنفکری لیبرال آمریکایی است که مشخصاً با تبلور خود در ایده آلیزم جهانگرای ویلسونی، این عقیده را تبلیغ می کرد که ثبات، رونق و امنیت برای تمام جهان (در پرتو ارزشهای سیاسی جامعة آمریکایی)، ضرورت سیاست خارجی آمریکاست.

اگر جهانگرایی ویلسونی را نوع مثبت جهانگرایی سیاست خارجی آمریکا بدانیم، می توان سیاستهای واقعی واتخاذ شده از سوی آمریکا را جهانگرایی منفی نامید؛ سیاستهایی که می توانند ناشی از نگرش مبتنی بر منافع ملی (یا هر نوع تصوری از منافع ملی) به جهان خارج از آمریکا باشند و نقطة مقابل نگرش ایدئولوژیک اند. با این حال می توان اندیشید که اگر سیاست خارجی آمریکا در قبال پاکستان هر یک از دو سنت فکری را در پیش می گرفت روابط دو جانبه دچار چندان تغییری نمی شد؛ زیرا در هر حال پاکستان ملاحظات همسایگی خود را در سیاست خارجی اش جاری می ساخت و چنین سیاستی، حتی یک دولت کاملاً ایده آلیست و لیبرال آمریکایی را نیز می توانست خشمگین نماید. پس تقدیر آمریکا در روابطش با پاکستان به هیچ روی نمی توانست تغییری بیابد.

از دیدگاه پاکستان، میراث روابط با آمریکا، منفی بوده است. حسی از بی اعتمادی و رنجش از ایالات متحده اسلام آباد را فراگرفته است. بسیاری از پاکستانی ها معتقدند که کشورشان از سوی آمریکا مورد رفتار منصفانه و عادلانه ای قرار نگرفته است. سه گلایة اصلی آنها این است آمریکا در جنگ 1965 با هند، از پاکستان حمایت ننموده است دوم، آمریکا پاکستان را مانند یک دستمال کاغذی مصرف شده، پس از خروج شوروی از افغانستان به کناری انداخت و سوم، طبیعت تبعیض آمیز تحریم های آمریکا که فقط به پاکستان صدمه می زد و بر روی هند تاثیری نداشت. جالب آن است که برغم بی علاقگی آمریکا به پاکستان و فقدان روابط امنیتی دو جانبه و برنامه های کمک اقتصادی که به مدتی حدود یک دهه از 1990 تا سال 2000 در تداوم بود، آمریکا همچنان تنها ابرقدرتی بود که نفوذ آن بر اسلام آباد همچنان احساس می شد. پاکستانی ها گاه مزاح می کنند که تقدیر کشورشان بوسیله سه A تعیین می شود. الله، ارتش و آمریکا.

حقیقت آن است که پاکستان، این کشور پرتزلزل در امر توسعه، هنوز هم بعد از گذشت نیم قرن از استقلاش، همچنان آرزو می ورزد که روابط نزدیکی با آمریکا داشته باشد. البته این گرایش در طبقات مختلف جامعه سیاسی پاکستان به یک اندازه نیست، اما در این طبقات هر چه بالاتر می آییم، گرایش فوق، قوت بیشتری می گیرد. در اوج، طبقة انگلیسی زبان حاکم قرار دارد: افسران ارشد و مقامات عالیرتبة دولت که از طریق روابط بازرگانی، آموزشی و اداری با ایالات متحده مرتبطند. به مدد پیوندهای خانوادگی، یک اجتماع در حال رشد پاکستانی – آمریکایی نیز وجود دارد (برای مثال برادر پرویز مشرف شهروند آمریکایی است) که وجه مشخصه آنها اشتراکشان در استفاده از زبان انگلیسی است. اعضای این طبقة سیاسی اقتصادی حاکم می توانند بطور مشروع و قانونی یا نامشروع و غیرقانونی خواستار گسترش نفوذ آمریکا در پاکستان باشند. اما در اکثریت غیرانگلیسی زبان جمعیت پاکستان اوضاع کاملاً متفاوت است. آنها اغلب روزنامه های اردو زبان را مطالعه می کنند و آن را بر روزنامه های انگلیسی زبان اعتدال گرا ترجیح می دهند. آنان بر خلاف طبقة اول دیدگاهی منفی نسبت به آمریکا دارند و در موارد بسیاری آن را مخالف جهان اسلام می انگارند. اکثریت قاطع جمعیت پاکستان بعد از انقلاب اسلامی در ایران بسیار سیاسی شده اند.

با وجود فراز و نشیب های فراوان در روابط طویل المدت طرفینی، اخیراً هم دیدگاه کنگرة آمریکا وهم ارباب رسانه جمعی این کشور نسبت به پاکستان مثبت تر شده است؛ اما با وجود این مسایل همچون دیکتاتوری نظامیان، تجهیز به سلاحهای هسته ای و امکان گرایش به سوی اسلامگرایی دغدغه های سیاست خارجی آمریکا در خصوص پاکستان را تشکیل می دهند. دغدغه اصلی آمریکا در خصوص پاکستان در دهه 2000 میلادی دقیقاً همانی است که در صبحگاه استقلال پاکستان در سال 1947 داشته است؛ ترس از درگیر شدن پاکستان با هند بر سر کشمیر. اما دلایل نگرانی در آن زمان و این زمان متفاوت است. در آن زمان که زمان جنگ سرد بود، اختلاف و جنگ پاکستان بعنوان متحد آمریکا با هند، می توانست به حوزه ای وسیع و ملتهب از تنش های همه جانبه با چین بیانجامد زیرا ممکن بود هند به چین و حتی به روسیه نزدیک شود و به این ترتیب با امکان انعقاد پیمان های نظامی، توازن استراتژیک بین غرب و شوروی برهم می خورد و آمریکا با اتحادی از بزرگترین کشورهای جهان علیه خود مواجه می شد. اما در این زمان، نگرانی های آمریکا صرفاً منطقه ای و نه جهانی است و آن عبارت از امکان کاربرد سلاحهای هسته ای در یک جنگ تام احتمالی است که نظم و ثبات منطقه ای را کاملاً بر هم می زند و زحمت ترتیبات امنیتی مجدد در سطح منطقه را برای آمریکا فراهم می آورد. نگرانی دیگر آمریکا آن است که پاکستان با اقتصاد ضعیف خود، ناچار به فروش تکنولوژی سلاح هسته ای به کشورهای دیگر شود. آمریکا بعلاوه از فقدان نظم و ثبات داخلی و آنچه که خود آن را شکست دموکراسی می داند، به اندازة حاکمیت نظامیان بیمناک است.

معمای مشرف

اما رمز طرفداری آمریکا از برقراری دموکراسی در پاکستان و کراهت از دیکتاتوری نظامیان در این کشور چیست؟ دموکراسی در پاکستان – و در همه جا – یعنی شفافیت قابل درک و قابل پیش بینی عرصه های سیاست این کشور. مخصوصاً ، دموکراسی نخبگان سیاست پاکستان را به نخبگانی دموکرات – یعنی مشروط به آرای رای دهندگان – بدل می سازد؛ سبب می شود که رفتار نخبگان این کشور در عرصه سیاست خارجی قابل درک و پیش بینی شود و امکان برآورد دقیقی از ظرفیتهای این یا آن نخبه سیاسی فراهم آید و از آن سو امکان اعمال فشار بر آنان نیز ممکن می شود. زیرا این نخبگان به تموجات افکار عمومی و احساسات جمعی حساس می شوند و از این رو آسیب پذیری می یابند. ابنکه سیاست یک کشور دموکراتیک شود، یعنی اینکه رهبران آن کشور با دیپلماتهای آمریکایی درک و زبان مشترکی بیابند و بدین ترتیب زبان مشترک آغازی برای تطمیع، ترغیب و تهدید آنان می شود. این سه متغیر در جوامع دموکراتیک هر یک می توانند مثال های متعددی داشته باشند. مثال برای متغیر اول حمایتهای مالی در مبارزات انتخاباتی و سیگنال های حمایتی رهبران سیاسی آمریکا است. مثال دوم ارائه اطلاعات از رقبا و در باغ سبز نشان دادن در مورد آینده کشور و آیندة خود آن سیاستمدار و مثال برای متغیر سوم، افشای عکس های نامناسب، افشای دریافت کمکهای مالی وافشای روابط زیر جلی با این یا آن دیپلمات خارجی است. نهایتاً این ویژگیها هر یک به ابزاری در خدمت سیاست خارجی آمریکا بدل می شود. اما یک دیکتاتور نظامی همه این امکانات برای سیاست خارجی آمریکا را با قاطعیت و استبداد برهم می زند و بناچار حق انتخابهای آمریکا فقط به یک فرد کاهش می یابد. به بیانی دیگر، دموکراسی در یک جامعه یا دستکم در پاکستان، به کشاکش بی پایان نیروهای اجتماعی و رهبران – صورت قانونی برخود بگیرد یانه – منجر می شود و آنگاه دولت برآمده از این گسیختگیها بسیار ضعیف و مشروط خواهد بود ولاجرم امکان اندکی برای مقاومت در برابر درخواستهای آمریکا خواهد داشت. همین واقعیت، کراهت نسبی آمریکا از حکومت نظامیان را در برخی موارد و ازجمله حکومتهای نظامی در پاکستان مدلل می دارد. زیرا نظامیان تکثر سیاسی(ولو قانونی) را خوش نمی دارند. آنان به دلیل ذهنیت بسیط و سادة خود، به نظم و ثبات می اندیشند و در همین مسیر می کوشند. هر چه جامعه و سیاست یک کشور با ثبات تر باشد، رهبران آن، اگر بخواهند، امکان بیشتری برای مقاومت در برابر درخواستهای نامطلوب خارجی خواهند داشت.

این امکانی است که معمولاً رهبران نظامی از آن برخوردارند. اما پرویز مشرف از قاعده چنین رهبران نظامی ای بر کنار است. چگونه؟ دانستیم که آمریکا با پاکستان در دهه 2000، 4 مشکل اساسی دارد: احتمال جنگ اتمی با هند بر سر کشمیر، فروش تکنولوژی سلاح هسته ای یا خود سلاح هسته ای بدلیل فقر مالی و ساختار اقتصادی ضعیف، فقدان نظام یا دولت دمکراتیک وغرب پسندو سرانجام، مشکل بنیادگرایی اسلامی. می توان تا حدی از طریق رفتارها و مواضع مشرف، به این نتیجه رسید که این ژنرال کودتاچی می تواند و ممکن است از سوی آمریکا به عنوان راه حلی برای دستکم برخی از این مشکلات تلقی شود.

در این صورت مشرف یک نقطه عطف تاریخی از ابتدای استقلال پاکستان به این سو است. فقط بی نظیربوتو می تواند همسان او شمرده شود؛ دو رهبری که استثنائاً و بر خلاف دیگر رهبران پاکستانی، ملاحظات جهانی یک ابرقدرت را بر ملاحظات همسایگی یک دولت ضعیف ترجیح داده اند. مشرف یک استثناء در میان همة رهبران نظامی و غیرنظامی پاکستان است؛ زیرا بر خلاف همگان آمریکا را به خشم نیاورده است و فراتر از آن، می تواند امیدی برای تحقق اهداف سیاست منطقه ای آمریکا باشد. آمریکا بلافاصله پس از کودتا، دولت مشرف را برسمیت شناخت. چگونه مشرف می تواند از نگرش آمریکا راه حلی برای مشکلات یاد شده باشد؟ از اولی که مهمتر است، شروع کنیم: مشرف از ابتدای صدارت خود، آمادگی اش را برای گفتگوی و تفاهمات سازنده با هند برسر مساله کشمیر و سلاحهای هسته ای دو طرف اعلام کرد. اما حاضر نشد بحث کشمیر را از بحث اختلافات مرزی میان دو کشور جدا کند؛ کاری که هندیان آن را (اعم از دولت و احزاب مخالف) برای حل و فصل اختلافات لازم می دانند. روشن است که مشرف به رغم ارادة شخصی خود و برغم اصرار و فشار احتمالی آمریکا، نمی تواند بر سر مساله کشمیر با هند به توافق برسد. زیرا این کار مستلزم اقدام علیه خواست ارتش و جامعه پاکستانی است. مشرف توسط جامعه پاکستانی و آمریکا بر سر این قضیه به دو سوی متفاوت کشیده می شود. آمریکا در این خصوص تاکنون موضعی لااقتضاء اتخاذ کرده بود و همچون همیشة این چند دهه، طرفین را به مذاکره و تفاهم دعوت می کرد. اما به نظر می رسد تاریخ لااقتضایی سیاست خارجی آمریکا در خصوص مشکلات مرزی پاکستان و هند تدریجاً به پایان خود می رسد. پاول در سفر اخیر خود به هند، مساله کشمیر را مساله اصلی روابط پاکستان و هند دانسته و سپس اظهار کرده است که نیاز دارد در مورد مساله کشمیر کاملاً توجیه شود. بوش نیز در سازمان ملل گفته بود که با مشرف برسر مساله کشمیر گفتگو کرده است. اگر از دید پاکستان به این عبارت پاول بنگریم، می توان نتیجه گرفت که فقط در این زمان است که، از ابتدای استقلال پاکستان تاکنون، آمریکامی خواهد سخن پاکستان در خصوص روابطش با هند را بشنود و آن را مورد ارزیابی قرار دهد. در سالیان پیش آمریکا علاقه ای به شنیدن موارد اختلاف پاکستان با هند نداشت. اگر چنین باشد، آمریکا به سوی یک انتخاب دورانساز و تعیین کننده در حرکت است؛ ترجیح پاکستان بر هند یا هند بر پاکستان از سوی آمریکا در ایفای نقشهای منطقه ای ؟ رهبران آمریکا هم اینک در بیانات و مواضع خود، همواره در نوسانی بین اقبال به این یا آن کشور قرار دارند و دلیل آن هم ضرورت حمایت هر دو کشور از مبارزه آمریکا علیه تروریزم است. اما از این مهمتر، حمایت آمریکا از هر یک از دو این کشور قطعاً توازن منطقه ای را بضرر ثباتی که مطلوب آمریکاست، برهم می زند و یک کشور اتمی (هند یا پاکستان) را به سوی رنجش از آمریکا و نفرت شدید و بی سابقه از کشور دیگر سوق خواهد داد. با این حال، انتخاب در میان مدت ناگزیر است. البته در کوتاه مدت، ترجیح آمریکا روشن است: پاکستان از این رو اهمیت اول را در کوتاه مدت دارد که پایگاه حمایتهای اطلاعاتی و لجستیکی از مبارزه ضد تروریستی و نیز مرکز استقرار پایگاه های هوایی برای این کار است. مساله “کشمیر” اصلی ترین چالشی است که پیش روی مشرف در اجرای هماهنگی هایش با آمریکا وجود دارد. به عبارت دیگر، فقط مساله کشمیر و از ناحیة آن احتمال برخوردهای اتمی میان ارتشهای پاکستان و هند، مشکلی است که مشرف ظرفیت حل آن را ندارد. دیگر مشکل غیر قابل حل مشرف اسلامگرایی است که در سطور بعد بدان می پردازیم.

احتمالاً از ناحیة مساله کشمیر و از ناتوانی مشرف در حل آن در آینده، اتفاقات مهمی روی خواهد داد. اما دو مساله بعدی (فروش تکنولوژی سلاح اتمی یا خود سلاح اتمی و نیز ضعف ترتیبات دموکراتیک در سیاست پاکستان) به ترتیب، اولی کم اهمیت و دومی دارای عدم اولویت زمانی هستند. مشرف در چند مورد بر حفاظت و امنیت سلاحهای هسته ای پاکستان تاکید کرد. مقامات آمریکایی نیز اخیراً اطمینان خود را به صلاحیت مشرف در حفاظت مطلوب از سلاحهای اتمی پاکستان بیان داشته بودند. فقر ساز و کارهای دموکراتیک که خطر تداوم هدایت ناپذیری جامعه پاکستانی را در خود دارد، در حال حاضر در مقایسه با مساله مواجهه موثر با مساله تروریزم و ضرورت حل و فصل اختلاف های مرزی هند و پاکستان، تقدم و اولویت زمانی ندارد و می توان آن را به تعویق انداخت.

دو طرف پاکستانی و هندی می کوشند با اعمال نظرات خود بر روی تصمیم گیری سیاست خارجی آمریکا در پرتو تحولات تروریستی اخیر، نظر این کشور را در مورد کشمیر به سوی خود جذب کنند. هند بر روی ریشه مذهبی تروریزم جهانی تبلیغ می کند و می کوشد به آمریکا بباوراند که راه اقدام علیه تروریزم در منطقه، تکیه بر کشور سکولاری همچون هند است و نه کشوری که هویت و حیات آن با مذهب گره خورده است. از نظر هند، آمریکا باید توجه نماید که پاکستان خود مهد تروریزم اسلامی است. هند همچنین می کوشد تا خود را نیز قربانی تروریزم مذهبی در کشمیر معرفی کند واینکه عملکرد تروریزم “ جیش محمد” در کشمیر از همان نوع تروریزمی است که برجهای تجاری آمریکا را منهدم کرده است. پاکستان نیز از دیگر سو با بی اهمیت وانمود کردن حمایتش از فعالیتهای شبه نظامیان کشمیری ، امید می ورزد که موضعش در قبال کشمیر به برکت حضور این کشور در خط مقدم مبارزة ضد تروریستی، واشنگتن را وادار سازد که سرانجام حق کشمیریان برای نیل به خودمختاری را به رسمیت بشناسد. اما مشکلی که وجود دارد آن است که مبارزان کشمیری چندان کشمیری نیستند و در میان آنان مبارزان عربی که گاه به گروه بن لادن وابستگی دارند بسیار دیده می شوند. حمایتهای دولتی پاکستان از مبارزان اسلامگرای کشمیری، موضع پاکستان در چشم آمریکا را از حقانیت می اندازد. از این رو با پایان یافتن دوره مبارزه با تروریزم در افغانستان، این احتمال بطور جدی وجود دارد که زنجیرة ناکامی ها و حقارت پاکستان از سوی آمریکا باز هم تداوم بیابد. این احتمال را برخی محافل داخلی خود پاکستان نیز درک کرده اند. رفعت خان مدیر مرکز مطالعات دفاعی استراتژیکی دانشگاه قاعد اعظم اسلام آباد معتقد است پاکستان باید سیاستهایش در خصوص کشمیر را مورد بازبینی قرار دهد و مشخصاً مساله حمایتهایش از شبه نظامیان اسلامگرای کشمیری را مورد بازنگری قرار دهد و مانع شود که آنها جنبش آزادیبخش کشمیر را بد نام نمایند. اما هنوز هیچ نشانه ای از ارادة دولت پاکستان به بازداشتن این اسلامگرایان از فعالیتهای نظامی در کشمیر دیده نشده است و شاید این کار از توان دولت پاکستان فعلاً خارج باشد. از همین جا می توان به مشکل بعدی در روابط کنونی آمریکایی – پاکستانی رسید. مشکل چهارم مساعدت زمینه های اجتماعی پاکستان برای رشد و پاگیری بنیادگرایی اسلامی است. در این زمینه است که اصلی ترین امیدهای آمریکا به پرویز مشرف گره خورده است. شاید اصلی تر از همه، به این دلیل که مشرف، باز هم برخلاف زمامداران قبلی، به اعتراف خود، از نظر فکری یک لاییک و پایبند سنت فکری – سیاسی کمال آتاتورک است. زمامداران قبلی با نهاد مذهب در تلائم و پیوستگی بودند. آنها گرچه به معنای متعارف کلمه اسلامگرا نبودند، اما لاییک هم نبودند و به این امر وقوف داشتند که زایش دولت پاکستانی بر روی پیوستگاه اسلام و ناسیونالیزم صورت گرفت. رهبران قبلی بیشتر اسلامی – ناسیونالیست بودند. اما مشرف بیشتر لاییک – ناسیونالیست می نماید. با این حال، ناسیونالیزم او نیز در پرتو روابط گرمش با آمریکا، شایان تامل بیشتری می باشد. در جامعة پاکستان از نظری فکری سه گروه در حال حاضر وجود دارند. دین گریزان (لاییکها) دین مداران (بنیادگرایان) و دین مآبان (نوگرایان پاکستانی) و سیاست پاکستان اغلب بوسیلة گروه سوم، چه نظامی و چه غیرنظامی ، تعیین می شده است. نمایندگان ناسیونالیزم پاکستانی نیز اغلب این گروه بوده اند. اما این زمان برای مهار جنبش بنیادگرایی دینی، ضرورت داشت کسی بر سرکار باشد که فاقد تمایلات سنتی و دارای گرایشهای فکری – رفتاری مدرن تر باشد. آمریکاییان، ساده انگارانه، به مشرف اصرار می ورزند که اینک برای پاکستان فرصت خوبی برای دست شستن از اسلامگرایی فراهم آمده است. اما اقدام قاطع علیه اسلامگرایان آنان را به آتش زیر خاکستر بدل می کند که هرزمان امکان خطری از سوی آنان می رود, به ویژه در هنگامی که آمریکا نخواهد یا مشرف نتواند مزایای اقتصادی ناشی از هماهنگی با ائتلاف ضد تروریستی را به نحو موثری در جامعه پاکستانی بپراکنند.

از نظر سیاست عملی ظهور مشرف علاوه بر همه عوامل دیگر، می تواند ارجاعی به ترس آمریکا از کارکردهای سیاسی بدنه ارتش پاکستان و مخصوصاً I S I داشته باشند. بی نظیر بوتو متحد و همدل سیاست آمریکا در پاکستان گفته بود که غرب در جنگ با تروریزم نباید به سازمان اطلاعات محرمانه ارتش پاکستان اعتماد کند. زیرا آن زمان که من نخست وزیر بودم، احساس می کردم I S I دولت در دولت است. ظهور مشرف بطور کلی نتیجة تعارضی بین گرایش سیاست خارجی آمریکا و گرایش اصولی دولت پاکستان در زمان نوازشریف است: آمریکا معتقد بود که اولویت دولت پاکستان باید کنترل و مبارزه با اسلامگرایی باشد. اما دولت پاکستان هم نمی توانست و هم اکراه داشت که ابزار مفید و کارآی خود در سیاست خارجی اش را یکسره کنار نهد. اولویت پاکستان مبارزه با اسلامگرایی نبود؛هند و احساس ضرورت در رقابت اتمی با این کشور بود. علت وجودی ظهور مشرف کنترل اسلامگرایی است؛ اما آنچه که آشکارا به چشم می آید، ناتوانی و انفعال وی است. با وجود آنکه او بودجه ارتش پاکستان را به 40 درصد کل بودجة پاکستان رسانید. اما حمایت کامل ارتش پاکستان از او مسجل نیست. زیرا مساله ارتش پاکستان در این زمان، بودجه مالی نیست، اسلامگرایی سیاسی است که چنانکه گفته شد، حدود 30 درصد افسران ارشد پاکستانی را به سربازی خود گرفته است. مشرف شاید به درستی می گوید که کل حمایت جامعه پاکستانی از اسلامگرایان حدود 15ـ10 درصد کل آرای رای دهندگان است. و برعکس بیشتر رای دهندگان از حکومت غیردینی در پاکستان حمایت می کنند. اما او نباید اشتباه کند. رقم بالای سپاه خاموش جامعه که در انتخابات شرکت نکردند، از طبقات فقیر و محروم هستند. آنان بطور بالقوه ذخیرة سیاسی اسلامگرایان محسوب می شوند و احتمالاً مشرف بدین نکته وقوف دارد. شاید او به این نکته هم توجه دارد که کم “با هم” از زیاد “بی هم” نفوذ و کارآیی بیشتری دارد و تازه، این در حالی است که شمار اسلامگرایان در برابر گروههای نوگرای جامعه پاکستانی، واقعاً “کم” باشد. که البته چنین نیست. اسلامگرایان در مقام عمل، کم با هم هستند اما در هنگام رای گیری های سراسری، هیچ بعید نیست که ناگاه آراء جمعیت ساکت که طبقات حاشیه ای و فقیر را تشکیل می دهند، جهت مشخصی به نفع اسلامگرایی نگیرند. پس، پتانسیل سربازگیری و رشد اسلامگرایان بیشتر است. از آن سو وضعیت نیروهای مدنی آسیب پذیرتر و مشروط تر است. آنها به علاوه کمتر از اسلامگرایان متعصب، شجاعت و پایمردی دارند. آنها فقط با “رای” مشارکت می کنند! به دلایل گفته شده، مشکل بتوان به درکی از افکار عمومی جامعه پاکستان نایل آمد. اسلامگرایان با خشم مخالفت می کنند و طبقات سکولار مرددانه به حمایت از مشرف ادامه می دهند و این شامل احزاب عمده ای همچون مسلم لیگ و حزب مردم نیز می شود. به هرحال سرریز ناگهانی توده ها به صحنة سیاست تاکنون همواره معادلات دموکراتیک در سیاست داخلی را به هم زده است و این احتمال در مورد پاکستان هم وجود دارد. به یک احتمال بیاندیشیم، هم اکنون شاهد حمایت همه جانبه طبقات سکولار جامعه پاکستانی از سیاستهای آمریکا هستیم. اما اگر از این حمایت، نتایج لازم را دولت مشرف کسب نکند؛ یعنی اگر مزایای سیاسی ناشی از این حمایت کم و حقارت بار باشد، آن گاه علاوه بر اسلامگرایی پاکستانی، نیروی ناسیونالیستی طبقات متوسط پاکستان هم به مخالفت با آمریکا بر می خیزد. اگر مشرف بعدها بر اثر یک کودتای آمریکایی سقوط کند، باز هم ناسیونالیزم پاکستانی علیه آمریکا حساس خواهد شد. زیرا این به معنای آن است که سیاست خارجی پاکستان حتی در حالت جدایی اش از ملاحظات همسایگی، باز هم از حقارت مصون نیست.

از 4 مشکل یاد شده در روابط پاکستان و آمریکا، مشرف در حل 2 مشکل اساسی ناتوان و در حل 2 مشکل کم اهمیت تر، تواناست. دو مساله درگیری با هند و اسلامگرایی باعث می شود که مشرف در میانة دو گرایش متباعد گرفتار آید. نتیجه چه می شود؟ یا مشرف قادر به حل مشکل است که در این صورت از اعمال دیکتاتوری خشن تر گریزی نخواهد بود و در این حال شاهد گونه ای آتاتورکیزم پاکستانی خواهیم بود (دولت نوساز خشن)، یا اینکه با وجود مساعی فراوان او ناتوان می ماند که در این صورت کودتایی دیگر قابل پیش بینی خواهد بود. اما نمی توان پیش بینی کرد چه نوع کودتایی زودتر رخ خواهد داد : کودتای عناصر دین گریز (لاییک) آمریکایی یا کودتای عناصر دین مدار (اسلامگرا) پاکستانی. به هر حال مسلم است که مشرف مجبور به اعمال قدرت بیشتری (دیکتاتوری) خواهد شد و آمریکا نیز در این مسیر مجبور به حمایت از وی است و بدین ترتیب بر بایگانی سوابق آمریکا در دوستی با و حمایت از دیکتاتورهای نظامی درجهان، پرونده ای دیگر افزون می شود. همچون لاییکهای ترکیه – به تفکیک از سکولارهای این کشور – که می اندیشیدند می توان از طریق همنوایی کامل و بی گفتگو با منویات آمریکایی به امتیازات دلخواه نایل آمد، به همین نحو، مشرف هم احتمالاً در ذهنیت خود به تصوری از یک موازنة مثبت پایبند است. اما روشن است که برای آمریکا، ترکیة کمال آتاتورک یهودی تبار، همچون پاکستان قائداعظم نیست.

از دیگر سو، ممکن است بوسیله مشرف، بر کتاب حقارتهای دولت پاکستان، برگی دیگر افزوده شود: در دراز مدت یا میان مدت و با افزایش بازیگری های منطقه ای هند، از سوی آمریکا مساله تحمل حقارت مجدد پاکستان از سوی آمریکا، حتی اگر قطعی نباشد و محتمل باشد، باز هم مساله ای است که شایسته است موضوع تذکر دولت ما به دولت پاکستان واقع شود. کودتای مشرف صرفاً کودتایی علیه حکومت پیشین نبود، ظهور مشرف و سیاست او در واقع کودتایی علیه سنت دین سیاسی ضیاء الحق واصولاً کودتایی علیه سنت فکری حاکم در سیاست پاکستان است. چگونه ؟ در طول پنجاه و اندی سال تجویز آمریکا به رهبران پاکستان این بود که از دوگانگی فقر اقتصادی – رونق اقتصادی یکی را انتخاب کنی ! اما پاکستان همواره مایل بود انتخاب های اصلی او از موضع دوگانگی عزت – ذلت برخیزد. آمریکا هیچگاه نتوانست ناسیونالیزم پاکستانی را به رسمیت بشناسد؛ شاید به این دلیل که بنا به دلایل تاریخی، ایدئولوژی ناسیونالیزم به درستی و کمال وارد اندیشه آمریکایی نگردید. از بی نظیر بوتو که بگذریم، مشرف بانی یک ارتداد بزرگ است: (درست یا غلط به کنار) و آن ترجیح دوگانگی فقر – رفاه بر دوگانگی عزت – ذلت است. آنچه آمریکا می خواهد و مشرف احتمالاً آن را پذیرفته، زوال احساس ملی پاکستانی به بهای قمر پر رونق آمریکا شدن است. اما این سیاست جسورانه، آینده روشن و بی ابهامی ندارد. گو که چند کشور کوچک آسیای جنوب شرقی به بهای دست شستن از تاکیدات برناسیونالیزم خود به مزایای خوبی دست یافتند؛ اما در مورد شبه قاره هند که پاکستان نیز جزء آن است، بدلیل وجود متغیرها و زمینه های نامکشوف فراوان، نمی توان به درکی در مورد سرانجام این همنوایی رسید. مشرف در حال آزمون فرضیة خطرناکی است.

هم اکنون مشرف بین 3 گرایش متباعد که هر یک او را به سویی می کشانند، گرفتار است. فشارهای خارجی او را به سوی وفاداری واتحاد کامل فرا می خوانند؛ فشارهای داخلی او را به سوی واگرایی و مخالفت و گرایشهای منطقه ای از سوی ایران و چین بگونه ای خفیف تر او را به سوی تعادل و رفتارهای بیطرفانه فرا می خوانند وهمین، ریشة تناقض ها در رفتار و گفتار مقامات پاکستانی است. گفتمان حکومتی پاکستان بین ارزش وفاداری به ائتلاف جهانی ضد تروریزم و ضرورت پرهیز از اقدام علیه مسلمانان در نوسان است. اندکی انتزاعی تر، در پاکستان دولت مشرف علیه بنیاد مسلمانی (نه اسلامی) خود یا علت وجودی اش عمل می کند. زیرا ولادت دولت پاکستان مدیون ارادة سیاسی برخی رهبران مسلمان به متمایز ساختن خود از تجربة دولتسازی بوداییان است که برجسته ترین هویت یا وجه شاخصه این رهبران، همان مسلمان بودنشان بود.

به هر حال، دلیل گرفتاری مشرف در چنبرة سه گرایش متباعد ( از سه سطح داخلی، جهانی و منطقه ای) احتمالاً تا حد زیادی به سخنرانی پر اهمیت حضرت آیت ا… خامنه ای رهبر انقلاب ایران بر می گردد. از نظر دولت پاکستان اقدام نظامی کامل و قاطع علیه طالبان راحت می بود، اگر دیگر کشورهای اسلامی نیز از این اقدام حمایت می کردند. چه اینکه موافقت جهان اسلام با اقدام نظامی آمریکا، آتش مخالفت داخلی در پاکستان را خاموش می کرد. ولی دولتهای جهان اسلام تحت تاثیر موضع صریح آیت ا… خامنه ای ، منفعلانه از تایید حملة آمریکا به افغانستان خودداری کردند و حکومت مشرف را دچار زحمت ساختند و در اصل، تناقضی را که بالقوه بود آشکار ساختند؛ تناقض بین ماهیت حکومت مشرف و ماهیت دولت پاکستانی .

فرجام

به برخی ملاحظات پایانی بپردازیم : اول آنکه از مطالعه روابط آمریکایی - پاکستانی، این نتیجه را می توان اخذ کرد که در تاریخ دولت پاکستانی، رهبران سیاسی هر چه آمریکایی تر، بی نفوذتر و از آن سو، هر چه با نفوذتر، ضدهندی تر بوده اند. بین هند – پردازی رهبران پاکستانی و میزان دوری آنها از درخواستهای سیاست خارجی آمریکا همواره رابطة مستقیم برقرار بوده است. ملاحظة بعدی یک پرسش و سپس یک پاسخ است: چنانکه یاد شد، رهبران پاکستان اغلب مایل بوده اند که بیشتر دوگانگی عزت – ذلت (ویا استقلال – وابستگی) را مبنای رفتارهای خارجی خود قرار دهند تا دوگانگی فقر – رونق را. آیا این ترجیح قابل قبول است؟ یک چیز را باید بخاطر داشت. نخبگان سیاسی و فکری شبه قاره، برخلاف نخبگان سیاسی و فکری ایرانی، شیفتگی چندانی نسبت به غرب نداشتند و برعکس، دارای منابع فکری درون گرایانه تری بوده اند. به نحوی طنزآمیز، این در حالی است که آشنایی آنان با غرب واقعی تر و نزدیک تر و ملموس تر از ایرانیان بود. ایرانیان شیفته به مدد “ ایدئولوژی” همواره با “ تصوری از غرب” رودر رو بودند، اما روشنفکران و سیاسیون شبه قاره به مدد “غربی ها”، با “ واقعیت غرب”. اگر این واقعیت اساسی را در نظر داشته باشیم، آنگاه چنین می نماید که ترجیح دوگانگی عزت – ذلت بر دوگانگی رفاه – فقر از سوی نخبگان پاکستانی بر مبادی ای واقعی و زیست شده استوار باشد. زیرا اتخاذ این دوگانگی، همچون درس آنان از واقعیات عینی تاریخ شبه قاره می نماید.

ملاحظه بعدی را می توان فرضیه ای در حوزة دیسیپلین علمی روابط بین الملل تلقی کرد که می تواند از خلال مطالعة دوره های روابط متقابل پاکستان و آمریکا به دست آید: یک دولت مبتنی بر ارزشهای آغازین خود – مذهبی باشد یا ناسیونالیستی – هر چه ضعیف تر باشد، برای اتحاد با یک ابرقدرت نامناسب تر است. دولت ضعیف بیشتر تحت تاثیر ایجابات آزارنده محیطی قرار می گیرد و برای اجابت آنها، بناچار از خواستهای جهانگرایانه ابرقدرت متحد سر می پیچد و در واقع از انجام آن خواستها و برنامه ها ناتوان می شود. به عبارتی دیگر، برای یک متحد خوب و هماهنگ بودن، میزانی اقتدار منطقه ای یا بعبارتی، یک قدرت منطقه ای بودن، لازم است. دولت ضعیف یا دولت در خطر نمی تواند متحد خوبی باشد.

دولت مشرف دولتی غیر تاریخی ( آناکرونیک) است زیرا به دلیل ترجیحات ایدئولوژیکی اش، از زمینه و سنت خود بریده است. با این حال، نمی توان از این داوری، سقوط حکومت مشرف را نتیجه گرفت؛ اما می توان از حتمیت بازگشت حکومت او به سنت دولت پاکستانی سخن گفت. یک گرایش سنتی و پایدار دولت پاکستان، اقبال آن به ایران بود، ما اکنون شاهد چنین اقبالی هستیم. گرایش دیگر بازگشت جدی تر به مخاضمه با هند است که آن نیز در حال جدی تر شدن است: مشرف سخن قبلی خود دایر بر میل به گفتگو با هند بر کشمیر را دیگر تکرار نکرد. سنت دیگر، اندوه ناشی از تک افتادگی از سوی آمریکاست که آن نیز چنانکه گفته شد، دارای زمینه های در حال تقویتی است. اقبال ویژه به کشورهای عربی نیز در حال فزونی گرفتن است… . هایدگر می گفت سنت فقط بوسیله منطق خودش تغییر می یابد. تاریخ دولت پاکستان، تاریخی سوگناک (تراژیک) است. وقتی درد کشمیر برای این دولت التیام نیافتنی می شود، آنگاه ذهن به صرافت می افتد که بیاندیشد دولتهای ملی واقعیتهایی حیاتمند (ارگانیک؟) و انضمامی و نه صرفاً بر ساخته هایی حقوقی اند.