سیاست خارجی آمریکا در خاورمیانه و جنبش‌های مردمی جدید

Print E-mail
فرزاد کلبعلی
30 تیر 1390

جنبش‌های مردمی جدید در خاورمیانه، می‌روند تا فصلی نو در تاریخ رقم بزنند؛ این جنبش‌ها در واکنش و مخالفت با سه عنصر تعیین کنندۀ خاورمیانۀ معاصر شکل گرفته‌اند؛ ماهیت دولت اقتدارگرای عربی، سیاست‌های نژاد پرستانۀ اسرائیل نسبت به فلسطینیان و سیاست سلطه آمریکا در منطقه. این سه عنصر به صورتی در هم تنیده و مرتبط‌اند که می‌توان از آن به مثلث سیاست منطقۀ خاورمیانه نام برد. در حالی که منازعۀ اعراب ـ اسرائیل، کل تاریخ خاورمیانۀ معاصر را پس از جنگ جهانی دوم تحت‌الشعاع خود قرار داده است، سیاست خارجی آمریکا در خاورمیانه همیشه و همواره مبتنی بر حمایت بی‌دریغ از طرف اسرائیلی بوده است. اگر سیاست خارجی آمریکا را در خاورمیانه بعد از جنگ جهانی دوم، بخواهیم براساس بنیان‌های تغییرناپذیر در برهه‌های مختلف حکومتی آمریکا برشماریم، به دو عنصر همیشه حاضر در این سیاست خارجی برمی‌خوریم؛ حفظ تمامیت اسرائیل در قالب حمایت یک جانبه و کامل از آن، به همراه تضمین ثبات استراتژیک صدور انرژی خاورمیانه به غرب. دولت‌های عربی در طول این مدت غالباً در پارادوکس ظاهراً لاینحلی گرفتار بوده‌اند؛ از یک سو در برابر رژیم اشغالگر اسرائیل، آنان را وادار به موضع‌گیری‌های گاه متضاد نموده است که همیشه در راستای خواسته‌های آمریکا نبوده و از سوی دیگر، همواره آمریکا را به مثابه بازیگر هژمون منطقه و نظام بین‌الملل، در برابر خود داشته‌اند و خود را ناتوان از عدم همراهی با آن دیده‌اند.
پیروزی انقلاب اسلامی در ایران و احیای نهضت‌های اسلامی در منطقه، بزرگ‌ترین چالش در برابر هر سه عنصر مثلث سیاست منطقه خاورمیانه بود. تاکید بر مقابله با اسرائیل و حمایت از آرمان‌های فلسطین، زیر سؤال بردن اساس هژمونی آمریکا در سطح منطقه و جهان و ارائه بدیل‌های مردم سالاری دینی برای ساختار حکومت‌های موجود منطقه، سه پیامد و خواستۀ ملی و فراملی انقلاب اسلامی بود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، اتکا و اعتماد دولت‌های اقتدارگرای عربی به آمریکا پررنگ‌تر شده و مسئلۀ اسرائیل ـ فلسطین، در نزد این دولت‌ها و نه آمریکا، کم رنگ‌تر شد. ظهور بدیل حاکمیتی جدید در منطقه که همزمان دو خواستۀ مهم مردم منطقه یعنی مقابله با رژیم اشغالگر اسرائیل و نفی سلطۀ آمریکا را نوید می‌داد، موجب شد تا شکاف میان مردم و حاکمیت‌های موجود در منطقه، آشکارتر و خصمانه شود. همین امر، سبب شد تا آمریکا نیز حمایت خود از رژیم‌های اقتدارگرای عربی را افزایش داده و حفظ تمامیت اسرائیل را بیش از پیش مورد تاکید قرار دهد. جنگ هشت ساله و انواع تحریم‌های بین‌المللی علیه جمهوری اسلامی ایران، با رهبری آمریکا و حمایت کامل کشورهای اقتدارگرای عربی، در همین راستا صورت گرفته است.
فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و پایان جنگ سرد، موجب دگرگونی عظیمی در سیاست خارجی آمریکا در منطقۀ خاورمیانه شد. فروپاشی شوروی چند پیامد مهم در پی داشته است؛ ابتدا اینکه آمریکا را به مثابه قدرت هژمون جهانی استوار ساخت. دوم اینکه نیاز به دیگری ایدئولوژیک یا دشمنی که آمریکا آن را دشمن جهانی معرفی نماید، به وجود آمد و آمریکا این دشمن جدید را در قالب بنیادگرایی اسلامی معرفی کرد.
سومین پیامد فروپاشی شوروی، جسارت بخشیدن به آمریکا در پیگیری سیاست خارجی  تهاجمی بود. نمود این سیاست خارجی تهاجمی، دموکراسی‌سازی جنگی آمریکا در عراق و افغانستان می‌باشد؛ در حالی که سیاست تهاجمی دموکراسی سازی جنگی آمریکا، مدت کوتاهی است که ظاهراً فروکش نموده است، خاورمیانه با موج فزاینده و غافلگیر کننده‌ای از جنبش‌های مردمی روبرو شده که هدف آن رفع بی‌عدالتی، تبعیض و فساد و حرکت به سمت دموکراسی و نفی سلطه و اقتدار داخلی و خارجی موجود می‌باشد. هدف نوشتار پیش‌رو، بررسی سیاست خارجی آمریکا نسبت به جنبش‌های مردمی جدید خاورمیانه، راه‌های پیش‌روی جمهوری اسلامی ایران، نسبت این جنبش‌ها و مواضع آمریکا و در نهایت پیش‌بینی‌های احتمالات آیندۀ خاورمیانه است.

نگاه تاریخی بر اهمیت خاورمیانه برای قدرت‌های جهانی
خاورمیانه همواره دارای اهمیت استراتژیک فوق‌العاده‌ای برای قدرت‌های بزرگ بوده است. این موضوع در عصر امپریالیسم (قرن هیجدهم تا نیمه اول قرن نوزدهم میلادی)، موجب حضور مداوم قدرت‌های بزرگ اروپایی به ویژه انگلستان، فرانسه و روسیه در خاورمیانه شد. فروپاشی عثمانی و به دنبال آن شکل‌گیری حکومت‌های سلطنتی کوچک و بزرگ عربی در منطقه، بیش از هر چیز متأثر از موقعیت استراتژیک خاورمیانه و منافع سیاست خارجی قدرت‌های بزرگ بود. کشف نفت و منابع عظیم انرژی، اهمیت خاورمیانه را دو چندان نمود و به همان نسبت، حضور و مداخلۀ قدرت‌های بزرگ را فزونی بخشید. با پایان جنگ جهانی دوم و افول امپراتوری بریتانیا، ایالات متحده آمریکا به عنوان قدرت هژمون نظام جهانی، بر جای انگلستان تکیه زد. خروج انگلستان از منطقۀ خاورمیانه به صورت تدریجی، اما همزمان با جایگزینی ایالات متحده آمریکا به عنوان قدرت برتر جدید بود. مثلاً در ایران کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢، اگر چه ظاهراً در راستای منافع بریتانیا بود اما در واقع پایان قطعی حضور انگلستان در منطقه را رقم زد.
پایان جنگ جهانی دوم علاوه بر ظهور قدرت جهانی ایالات متحده آمریکا، دو قطبی شدن نظام بین‌الملل را نیز در پی‌داشت. این دو قطبی شدن، تحت عنوان بلوک شرق و بلوک غرب، به رهبری شوروی و آمریکا، آغازگر جنگ سرد بود که برای مدت نیم قرن سیاست‌ جهانی را تحت سیطرۀ خود داشت. در دورۀ جنگ سرد، خاورمیانه یکی از مهم‌ترین حوزه‌ها و مناطق استراتژیک مبارزۀ دو ابرقدرت جهانی شوروی و آمریکا بود. سیاست خارجی آمریکا در تمام دوران جنگ سرد حمایت بی‌دریغ از حکومت‌های سلطنتی منطقه در مقابل نفوذ کمونیسم روسی بود که خود را تحت لوای انترناسیونالیسم پرولتاریا، نهضت‌های آزادی‌بخش ملی، جنبش‌های توده‌ها و امثال آن به عنوان الگوی توسعۀ ملی مترقی معرفی می‌نمود.
اگرچه هر دو قدرت جهانی مدعی رهبری اصولی جهانشمول بودند و سیاست‌های خود را در راستای رهنمونی بشریت به این اصول قلمداد می‌کردند، با این حال کمتر کسی تردید دارد که هر دوی آنها تنها در راستای منافع ملی و امپریالیستی خود گام می‌نهادند و برمبنای همین منافع برخی رژیم‌های به مراتب سرکوب‌گرتر از رژیم‌های کمونیستی، در نزد آمریکا جزیی از قلمرو جهان آزاد نامیده می‌شدند. خاورمیانه در دوران جنگ سرد متأثر از سیاست‌های دو ابرقدرت، دو شکل حکومتی ظاهراً متمایز اما در واقع یکسان از نظر اقتدارگرایی را شاهد بود. در یک سو ایالات متحده، با تمام قوا پشتیبان شکل سنتی حکومت‌های خاورمیانه در قالب سلطنت‌های خاندانی مستبد و اقتدارگرا بود؛ همان گونه که برخی پژوهشگران متذکر شده‌اند، تصور بر این بود که این شکل حکومت بهتر از سایر اشکال حکمرانی توانایی ثبات و ملت‌سازی را در خود دارد.
در واقع علی‌رغم آنکه برخی پژوهشگران برجستۀ علوم سیاسی و نوسازی، از قبیل ساموئل هانتیگتون، حکومت‌های سلطنتی را غالباً ناتوان در برابر فرایند نوسازی می‌دانستند، آمریکا سیاست خارجی خود را بر حفظ ثبات این نوع حکومت‌ها قرار داده بود. سیاست خارجی آمریکا در دوران جنگ سرد، مبتنی بر حفظ این رژیم‌ها جهت تضمین صدور نفت و انرژی به غرب، ممانعت از نفوذ و دست‌اندازی شوروی در خاورمیانه و نیز حفظ تمامیت اسرائیل قرار داشت. این اهداف باعث شد تا آمریکا در طول این دوران، هیچ گونه ادعای دموکراسی خواهانه و یا تلاش در راستای گسترش نهادهای دموکراتیک در کشورهای تحت نفوذ خود نداشته باشد و فراتر از آن حتی از سرکوب‌گرانه‌ترین رژیم‌های منطقه از قبیل رژیم پهلوی و عربستان سعودی، هیچ کمکی دریغ نداشته باشد.
از سوی دیگر شوروی نیز در قالب احزاب کمونیستی و گروه‌های انقلابی در کشورهای منطقه، شکل دیگر حکومت اقتدارگرا را به خاورمیانه ارزانی داشت. کمک شوروی به اقتدارگرایی در منطقۀ خاورمیانه در قالب حمایت از الگوی توسعۀ ملی لنیستی صورت گرفت. به این معنا که احزاب و گروه‌های ظاهراً مترقی در کشورهای منطقه خاورمیانه دست به کار شدند تا شیوۀ لنیستی نیل به توسعه ملی را در کشورهای خود اجرا نمایند. اگر نگوییم همۀ این گروه‌ها وابسته و دست نشاندۀ شوروی بودند، می‌توان ادعا کرد همگی آنها به نوعی در خدمت اقتدارگرایی قرار گرفتند. رژیم‌های انقلابی که از طریق کودتاهای نظامی در کشورهایی نظیر مصر، سوریه، عراق و لیبی قدرت را به دست گرفتند، غالباً از الگوی مورد نظر شوروی که در مقابل ارتجاع مورد حمایت آمریکا قرار داشت، پیروی می‌نمودند. این حکومت‌های نظامی – انقلابی بر چند اصل استوار بودند؛ ابتدا ناسیونالیسم رادیکالی که حول ایدۀ پان عربیسم شکل گرفته بود و در وهلۀ دوم مبارزه با خطر اسرائیل و صهیونیسم که در واقع مبنای هویتی ناسیونالیسم مورد نظر آنها بود. سایر ایده‌ها از قبیل عدالت اجتماعی، حاکمیت مردم و نوسازی بیشتر تحت‌الشعاع این دو اصل بود. در طول دوران جنگ سرد، خطر اسرائیل تنها عاملی بود که هر دو نوع حکومت‌های عربی خاورمیانه را وادار به اتحادی ظاهری نمود؛ معدود جنگ‌های اعراب ـ اسرائیل در طی این دوران رخ داد.
با فروپاشی شوروی و پایان جنگ سرد، همه چیز به نوعی به نفع آمریکا و آسودگی اسرائیل تمام شد. معدود حکومت‌های رادیکال از قبیل مصر، کاملاً به اردوگاه آمریکا پیوستند. حکومت بعثی عراق علی‌رغم آنکه در تمام مدت عمر اقتدارگرایانۀ خود، ضدیت با اسرائیل را در سرلوحۀ اهداف خود داشت، حتی پیش از فروپاشی شوروی به اردوگاه آمریکا پیوست. دلیل اصلی این پیوستن، خطر نهضت بیداری اسلامی مردمی حاصل از انقلاب اسلامی ایران بود.

انقلاب اسلامی ایران و الگوی بدیل
انقلاب اسلامی ایران و بعد از آن فروپاشی شوروی که منجر به پایان جنگ سرد شد، دو واقعۀ مهم در تغییر استراتژی آمریکا در خاورمیانه بود. در عین حال انقلاب اسلامی ایران نه تنها موجب تغییر استراتژی آمریکا در خارومیانه شد بلکه برای نخستین‌بار بدیل و آلترناتیوی غیر از الگوهای موجود در خاورمیانه، یعنی نظام سلطنتی اقتدارگرای مورد حمایت آمریکا و حکومت‌های نظامی ـ رادیکال اقتدارگرای مورد حمایت شوروی را به مردمان خاورمیانه عرضه داشت.
به دلیل همین ماهیت «ارائۀ الگوی بدیل» توسط انقلاب اسلامی، تقریباً تمام حکومت‌های موجود در خاورمیانه عربی، در مقابل آن متحد شدند. اتحادی که رهبری آن با آمریکا بود و اولین عکس‌العمل تهاجمی خود را در قالب جنگی هشت ساله بر ایران تحمیل نمود.
چرا با اینکه جمهوری اسلامی ایران بزرگ‌ترین دشمن اسرائیل بود، این چنین کشورهای عربی در مقابل آن ایستادند؟ در حالی که کشورهای عربی پیشتر به دلیل دشمنی مشترک با اسرائیل، فارغ از الگوهای متفاوت حکومتی حاضر به اتحاد شده بودند، اما این بار علیه حکومتی متحد می‌شدند که بیشترین هویت خود را از نفی اسرائیل می‌گرفت. در جواب و توضیج چنین تناقضی باید گفت که دلیل اصلی دشمنی حکومت‌های عربی (به استثنای سوریه و گروه‌های فلسطینی که در معرض خطر مستقیم اسرائیل قرار داشتند)، در ماهیت «ارائۀ الگوی جدید» جمهوری اسلامی قرار داشت. اسرائیل برای این حکومت‌ها نقش کارکردی ایدئولوژیکی داشت که لزوماً به معنای نفی الگوهای حکومتی آنها نبود. در واقع اتحاد علیه اسرائیل برای این کشورها بیشتر ناشی از الزامات ایدئولوژی ناسیونالیسم عربی – برای حکومت‌های خلقی – بود و یا فشار افکار عمومی و مشغول داشتن این افکار از ماهیت سست و استبدادی حکومت‌هایشان به خطر «دیگری» و دشمن خارجی بود. در حالی که انقلاب اسلامی و حکومت برآمده از آن ضمن آنکه نه تنها عنصر مردم خواه آنان را با خود داشت، یک الگوی جدید را در پی‌داشت که این الگو دیگر مانند دولت اسرائیلی یک «غیر» و دشمن «خارجی» نبود بلکه شیوه‌ای از حکومت‌داری را به مردمان منطقه ارائه می‌داد که مستلزم نفی رژیم‌های اقتدارگرای موجود از هر نوعی و ایجاد دموکراسی دینی بود. از آنجا که این الگو مبتنی بر تمام عناصر مردم خواه از قبیل اسلام سیاسی، ضدیت با دشمن صهیونیستی، آزادسازی سرزمین‌های اشغالی، نفی سلطه آمریکا و بیگانگان، حاکمیت مردم و عدالت اجتماعی بود، حکومت‌های اقتدارگرای عربی بیشترین تهدید را از جانب آن احساس نمودند تا اسرائیل دقیقاً به دلیل همین ماهیت الگوی آلترناتیو بودن جمهوری اسلامی، شوروی نیز در مقابله با گسترش آن همراه و متحد کشورهای اقتدارگرای منطقه و آمریکا شود. اینکه چرا این الگوی جدید نتوانست در منطقه خاورمیانه رواج پیدا کند، از حوصلۀ نوشتار حاضر خارج است. با این حال می‌توان به عواملی از قبیل جنگ تحمیلی، تحریم‌های بین‌المللی، حمایت کامل آمریکا از اقتدارگرایی و سرکوب نهضت‌های مردمی توسط رژیم‌های خاورمیانه و برخی ناکامی‌های جمهوری اسلامی در نیل به اهداف و آرمان‌های خود اشاره کرد.

پایان جنگ سرد و سیاست خارجی آمریکا در خاورمیانه
با پایان جنگ سرد و فروپاشی شوروی، آمریکا در جهان با خلأ قدرت رقیب مواجه شد و دوران جدید را با عناوین پرطمطراقی از قبیل پایان تاریخ و «نظم نوین جهانی» نامگذاری کرد. در این دوران با فروپاشی تضعیف قدرت جهانی شوروی، آمریکا بهانۀ ایدئولوژیک سلطۀ جهانی خود را از دست داده بود و لذا باید دشمن جهانی دیگری را به جای شوروی ابداع می‌نمود تا دلیل و توجیهی برای سلطۀ جهانی خود داشته باشد. به بیان دیگر، تبدیل شدن آمریکا به قدرت هژمون جهانی، تنها از طریق قدرت سخت‌افزاری [برتری مطلق نظامی، اقتصادی و تکنولوژیک در سطح جهان] ممکن نیست بلکه برای اینکه بتواند این برتری مادی را به صورت مشروع و قانع کننده‌ای درآورد، محتاج آن است تا به جهان بقبولاند که ایفای چنین نقشی از سوی آمریکا به نفع همگان و در واقع خدمت آمریکا به جهانیان است. این موضوع این بار نیز با ابداع خطر جهانی و دشمن بشریت صورت گرفت که آمریکا آن را در قالب «تروریسم» و «بنیادگرایی اسلامی» معرفی نمود.
آمریکا که بعد از جنگ جهانی دوم توانسته بود به عنوان ابرقدرت جدید ظهور کند، در طول دوران جنگ سرد با پذیرش رهبری بلوک غرب در مقابل اردوگاه شرق، توانست تا حدودی ایدۀ «ناجی» جهانی بودن خود را به جزیی اصلی از بنیان سیاست خارجی خود تبدیل نماید. این جزء در واقع نقش ملی «پلیس جهانی» آمریکا بود که خود بیانگر تمایلات امپریالیستی آن می‌باشد. تمایلاتی که این بار شکل ذهنی و اقناعی دارند تا امپریالیسم مستقیم به شیوۀ قرن هیجدهم و نوزدهم باشند. با این حال، این چیز جدیدی نبود و تاریخ سیاست خارجی آمریکا همواره نشانه‌های فراوانی از نقش ملی پلیس جهانی و ناجی بشریت بودن آمریکا را به نمایش گذاشته است. مثلاً ویلسون، رئیس جمهور آمریکا در سال ١٩١٦ گفته بود که «ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، در زندگی دنیا مشارکت داریم. منافع همۀ ملت‌ها، منافع ما نیز هست».
با فروپاشی شوروی، آمریکا تلاش نمود «تروریسم» را در قالب «بنیادگرایی اسلامی»، جانشین «خطرسرخ» در خاورمیانه نماید. از لحاظ بررسی سیاست خارجی آمریکا در خاورمیانه، با این دگرگونی در مفاهیم «دشمن» و «دیگر»ی مورد نظر آمریکا، برخی تغییرات در سیاست خارجی آمریکا در خاورمیانه نیز رخ داد. از یک سو مهار جمهوری اسلامی و برخی کشورهای نا‌همراه مانند عراق و سوریه در دستور کار قرار گرفت و از سوی دیگر، حفظ ماهیت رژیم‌های موجود عربی به بهانه خطر استقرار بنیادگرایی در منطقه خاورمیانه، پی گرفته شد. در دوران جنگ سرد، بهانۀ آمریکا برای حفظ رژیم‌های استبدادی موجود، خطر روی کار آمدن نیروهای وابسته به شوروی و چپ بود، اما این بار آمریکا به بهانه خطر بنیادگرایی اسلامی، از هرگونه تحولات دموکراتیک در منطقه خاورمیانه عربی ممانعت به عمل آورده و از رژیم‌های سرکوب‌گر موجود حمایت می‌نماید.
سیاست خارجی آمریکا در دوران پس از جنگ سرد، بر سه اصل استوار بوده است: ١) تامین امنیت و حفظ تمامیت رژیم اسرائیل و دفاع همه جانبه از آن، ٢) تضمین صدور نفت و انرژی خاورمیانه و ٣) حفظ رژیم‌های همراه و مقابله با رژیم‌های ناهمراه با شیوه‌هایم مختلف حتی از طریق مداخله‌گرایی تهاجمی. می‌توان گفت اصول اول و دوم، در دوره‌های پیش نیز جزو اصول بنیادین سیاست خارجی آمریکا بوده و در دوران بعد از جنگ سرد نیز در آن هیچ تغییری صورت نگرفته است. اصل سوم محصول دو رویداد ظهور نهضت بیداری اسلامی از طریق انقلاب اسلامی ایران و نیز تحولات ناشی از پایان جنگ سرد است. انقلاب اسلامی ایران نه تنها منجر به از دست دادن یکی از مهم‌ترین پایگاه‌های استراتژیک آمریکا در منطقه شد، بلکه برای اولین بار به ارائه الگوی جدیدی در منطقه منجر شد که نفی سلطه آمریکا را در سرلوحه خود قرار داده بود؛ به دلیل ماهیت به شدت وابستۀ رژیم پهلوی که ایالات متحده آمریکا، استقلال خواهی جمهوری اسلامی را پیش از هر چیز ناظر به عدم وابستگی به آمریکا می‌دید.
از طرف دیگر، فروپاشی شوروی این قدرت را به آمریکا داد تا به صورت همه جانبه‌تری خواهان تنظیم مناسبات موجود در منطقه به نفع خود باشد. بر این اساس، آمریکا که خود را یکه‌تاز میدان می‌دید، سیاست خارجی جدید خود را پس از جنگ سرد، مبتنی بر مداخله‌گرایی تهاجمی قرار داد. مداخله‌گرایی تهاجمی، مبانی توجیهی خود را از دو قاعدۀ جدید در سیاست خارجی آمریکا می‌گرفت که پیش‌تر بدان اشاره شد، تروریسم در قالب بنیادگرایی اسلامی و دموکراسی‌سازی در لوای اصول حقوق بشر جهانشمول. از تروریسم برای حفظ وضع موجود کشورهای اقتدارگرا استفاده می‌شد و از دموکراسی، برای تغییر در حکومت‌های ناهمراه بهره گرفته می‌شد.
تروریسم و بنیادگرایی اسلامی در واقع جایگزین‌های دشمن شوروی، به عنوان «امپراتوری شر» پیشین بودند. اهمیت بر ساختن مفاهیم جدیدی مانند تروریسم بین‌المللی و بنیادگرایی اسلامی و گوشزد کردن خطرات جهانی آن از سوی آمریکا، بیش از هر چیز ناشی از اهمیت دادن به نقش هژمونیک آمریکاست. جهت توجیه اهمیت سرکردگی و هژمونی جهانی آمریکا، باید خطر مستقیم و جهانشمول وجود داشته باشد تا در سایه آن خطر، مسئولیت حفاظت جهانی [بنیاد هژمونی] به آمریکا واگذار شود. زمانی کارل پوپر، فیلسوف لیبرال، در اواخر دهۀ ١٩٦٠ میلادی گفته بود که «امروز سرنوشت جهان آزاد به سرنوشت آمریکا بسته است». در آن زمان پوپر جهان آزاد یا جامعۀ باز را در مقابل دنیای کمونیست یا جامعۀ بسته قرار می‌داد و معتقد بود، بدون وجود آمریکا و یا در صورت آسیب دیدن قدرت آن، جهان آزاد شکست خواهد خورد. واضح است که گفتۀ پوپر نظریۀ هژمونی است. اکنون نیز گفته می‌شود آمریکا در مقابل خطر و تهدید جهانی تروریسم، حافظ جهان آزاد است. اما در حالی که پیش از جنگ سرد آمریکا تنها وظیفۀ خود را حفاظت از جهان آزاد می‌دانست، اکنون آشکارا توسعه و گسترش جهان آزاد را وظیفۀ خود می‌داند. این مطلبی است که هانیتگتون در مقدمۀ کتاب معروف خود «موج سوم گذار به دموکراسی» آورده است: «گذار به دموکراسی در راستای منافع ملی آمریکاست و به همین سبب از آن حمایت می‌کند».
با این حال دموکراسی‌سازی و حمایت از حقوق بشر در نزد آمریکا دارای معیاری دو گانه است. این دوگانگی معیاری بیش از هر چیز در سیاست خارجی آمریکا در خاورمیانه خود را نشان داده است. در حالی که آمریکا از برخی حکومت‌های استبدادی منطقه (که به مبانی اولیه حقوق بشر متعهد نیستند)، نظیر عربستان سعودی، مصر دوران مبارک، تونس [سابق]، اردن و نظیر آنها حمایت همه‌جانبه می‌کند، با بهانۀ دموکراسی و حقوق بشر مداخلات زیادی در کشورهای غیر همسو که با سیاست‌های آمریکا در منطقه چالش دارند، داشته است. گاهی مداخلات به حدی بوده است که در برخی موارد مانند اشغال عراق و حمله به لیبی، برخی از اصطلاح دموکراسی تهاجمی برای توصیف آن استفاده نموده‌اند. دموکراسی تهاجمی در زمان بوش پسر، سرلوحۀ اصول سیاست خارجی آمریکا قرار گرفته بود. با این حال همان گونه که غالب ناظران گفته‌اند، توسعۀ دموکراسی آن چیزی نبود که انگیزۀ دولت بوش در خاورمیانه باشد. در واقع دلایل تاریخی و سیاسی محکمی وجود دارد که بگوییم جنگ، مداخله خارجی و اشغالگری بیگانگان، به هیچ‌وجه نمی‌تواند نسخه‌های ایده‌آلی برای رواج دادن دموکراسی در خاورمیانه باشد. چنین اقداماتی حتی در قرن بیستم، در کشورهایی نظیر ایران (٢٨ مرداد ١٣٣٢)، ترکیه و چند کشور عربی روند دموکراسی را تضیف کرده است.
حال این سؤال مطرح است که چرا آمریکا از چنین معیار دوگانه‌ای در رابطه با دموکراسی‌ در خاورمیانه پیروی می‌کند؟ به نظر می‌رسد که دلیل این دوگانگی معیاری در منطقه، حفظ منافع ملی آمریکا است که در جهت آن استفاده از هر وسیله‌ای را ضروری می‌نماید. حفظ منافع آمریکا در خاورمیانه مستلزم سه اصل است: تداوم حضور مستقیم آمریکا در منطقه، تداوم صدور نفت و انرژی خاورمیانه و در نهایت حفظ امنیت و تمامیت اسرائیل. حفظ این سه مورد مستلزم تضعیف یا تغییر برخی حکومت‌های غیر همسو و مخالف با سیاست‌های آمریکا و مستقر در منطقه و حفظ برخی دیگر از حکومت‌های همسو با آمریکا است. اصلی‌ترین حکومتی که مطلقاً بر ضد هر سه هدف اصلی آمریکا می‌باشد، جمهوری اسلامی ایران است. برخی کشورهای منطقه نیز در برخی موارد از جمله دشمنی با اسرائیل، در لیست آمریکا برای مقابله قرار گرفته‌اند که رژیم صدام از این جمله است. به این منظور، آمریکا از یکی از معیارهای اصلی سیاست خارجی خود جهت مبارزه با این رژیم‌ها استفاده می‌کند و آن اصل دموکراسی‌سازی و حقوق بشر است. در اینجا دموکراسی‌سازی و حقوق بشر تنها بهانۀ آمریکا جهت مداخله‌گرایی و تغییر سیاست در رژیم‌های مخالف در راستای منافع خویش است. در واقع آمریکا مطلقاً از حمله به عراق قصد صدور دموکراسی نداشت، با این حال از نبودن دموکراسی و نقض مداوم حقوق بشر به عنوان ضربۀ توجیهی حملۀ خود بهترین استفاده را برد. تنها راه مقابله با چنین سیاست مداخله‌گرایانه‌ای، گسترش دموکراسی در داخل و تحکیم جامعه مدنی است که در آن صورت امکان هرگونه بهانه‌جویی را از آمریکا خواهد گرفت.
از طرف دیگر، آمریکا در توجیه وضعیت متضاد نقص حقوق بشر و نبود دموکراسی در میان متحدان منطقه‌ای‌اش، از ضربۀ تروریسم و بنیادگرایی اسلامی بهره‌‌بردار می‌کند. این همان بهانه است که تئوریسین‌های سیاست خارجی خاورمیانه‌ای آمریکا مدام بر طبل آن کوبیده‌اند؛ اگر این رژیم‌های اقتدارگرا بروند، به جای آنها حکومت‌های رادیکالی بر سر کار می‌آید که مشوق رواج تروریسم خواهند بود. فرید ذکریا در کتاب «آیندۀ آزادی»، چنین استدلالی را مطرح می‌نماید. وی در فصل «استثنای اسلامی» می‌گوید دولت‌های کنونی عربی فاسد، سرکوبگر و اقتداگرا هستند، اما در هر حال جوامع آنها نسبت به این دولت‌ها اقتداگراتر است. وی صریحاً معتقد است دولت‌هایی مانند رژیم مبارک، ملک عبدالله و آل سعود، به مراتب از جوامع خود لیبرال‌تر و آزادمنش‌تر هستند؛ اگر این دولت‌ها کنار بروند قطعاً گروه‌های اسلام‌گرای ضد غرب و تروریست به جای آنها خواهند آمد و این پذیرفتنی نیست. نتیجه‌ای که وی می‌گیرد و آمریکا نیز سال‌های طولانی به آن پای‌بند است، این است که رژیم‌های موجود باید با حمایت همه جانبه حفظ شوند.
اما در واقع این تنها بهانه است. این نظر که در صورت کنار رفتن رژیم‌های فاسد و سرکوبگر کنونی، بنیادگرایی اسلامی و تروریسم حکمفرما خواهد شد، خود بخشی از بنیان‌های سیاست خارجی آمریکا پس از جنگ سرد است؛ زیرا کنار رفتن این رژیم‌ها در واقع تنها به معنای پایان الگوی حکومتی مورد نظر آمریکا نیست بلکه مهم‌تر از آن امکان جایگزینی این رژیم‌ها با الگوهای مردمی است که آمریکا را بیشتر می‌ترساند. الگوهایی که اسرائیل و هژمونی آمریکا را به خطر می‌اندازد.

آمریکا و جنبش‌های جدید مردمی در خاورمیانه
غالباً چنین پنداشته می‌شود که آمریکا از امکان‌گذار به دموکراسی در خاورمیانه حمایت خواهد کرد. بر همین مبنا بسیاری از طرفداران دموکراسی در خاورمیانه، ساده لوحانه نسبت به حمایت و مداخله آمریکا در جنبش‌های مردمی جدید خوشبین هستند. بسیار شنیده می‌شود که اگر آمریکا در مصر و تونس مداخله نمی‌کرد، امکان فروپاشی رژیم‌های اقتدارگرا و حذف رهبران آنها وجود نداشت و به همین ترتیب برخی امیدوار به مدیریت آمریکا در بحران کنونی لیبی هستند. در واقع آمریکا نیز امیدوار است دیگران چنین تفکری درباره‌اش داشته باشند؛ زیرا این بخشی از - و شاید مهم‌ترین بخش – هژمونی آمریکا باشد. ما شاهدیم آمریکا در تحولات اخیر تنها زمانی از حمایت رژیم‌های اقتدارگرا دست برداشت که ماندگاری آنها تقریباً محال شده بود و این حمایت نیز در قالب بیاناتی از قبیل «پذیرش مسالمت‌آمیز انتقال قدرت» بیان می‌شد. واضح است اینها هیچ کدام به معنای حمایت آمریکا از جنبش‌های مردمی خاورمیانه نیست، بلکه حتی بیشتر تلاش در راستای حفظ بقایای نیروهای اقتدارگرا تحت لوای «انتقال مسالمت‌آمیز قدرت» است. از طرف دیگر آمریکا نمی‌خواهد در آیندۀ رژیم‌های متزلزل کنونی خاورمیانه شریک باشد و لذا برخی مواضع حمایت‌گرانه‌اش از جنبش‌های کنونی را بیشتر جهت حفظ موقعیت خود در آیندۀ خاورمیانه اتخاذ می‌کند، وگرنه چرا آمریکا با اصلاحات مردمی در کشورهایی نظیر عربستان مخالف است؟ و در ارتباط با قیام مردمی بحرین سیاست دوگانه در پیش گرفته و در مقابل سرکوب خشن حکومت آل‌خلیفه سکوت همراه با رضایت در پیش می‌گیرد و با لشکرکشی حکومت آل‌سعود برای سرکوب مردم بحرین موافق است؟ در حالی که مطمئناً اگر همین جنبش‌های کنونی شمال آفریقا در عربستان رخ بدهد، آمریکا بلافاصله برخی ژست‌های دموکراسی‌خواهانه به خود خواهد گرفت و از نیروهای خاصی حمایت خواهد کرد تا در آینده بتواند بهره‌برداری مناسب را داشته باشد. با این حال این مهم‌ترین استراتژی آمریکا در قبال جنبش‌های مردمی کنونی خاورمیانه نیست. به نظر می‌رسد مهم‌ترین استراتژی آمریکا در لوای دموکراسی جنگی و سیاست خارجی تهاجمی قرار دارد. مورد لیبی مثال مناسبی است. آمریکا منتظر است اجماع جهانی پدید آید تا بتواند به بهانۀ دموکراسی و حقوق بشر، در لیبی مداخله و نفوذ خود را در حکومت آینده آن کشور تثبیت نماید؛ در حالی که احتمال سقوط رژیم‌ قذافی وجود دارد و مردم لیبی، خود قادر به تعیین الگوی مناسب حکومت بعد از دیکتاتوری هستند. مداخلۀ مستقیم در لیبی می‌تواند این فرصت را به آمریکا بدهد تا به عنوان حامی دموکراسی و پلیس جهانی، نبض جنبش‌های مردمی خاورمیانه را کنترل کند؛ کاری که تاکنون در تونس و مصر تا حدودی موفق به انجام آن شده است.
در بحرین، جایی که ناوگان پنجم دریایی آمریکا در آن قرار دارد، رژیمی آپارتایدی با حمایت مستقیم آمریکا و عربستان بدترین گونه‌های تبعیض، نابرابری و ستم را در حق اکثریت ملت خود رواداشته است، در حالی که آمریکا در قبال جنبش مردمی خونین بحرین کوچک‌ترین حمایتی از خواسته‌های مردمی نداشته است. وضعیت کنونی یمن نیز مؤید همین ادعا است. در حالی که ما معتقدیم  اگر جنبش‌های مردم یمن و بحرین به مرحلۀ پیروزی برسند، آمریکا از گزینۀ حمایت دموکراتیک از گروه‌هایی خاص را در پیش خواهد گرفت. این گزینه نه در راستای تقویت و تثبیت دموکراسی بلکه در جهت حفظ الگوی حکومتی موجود در این کشورهاست. در یمن شاهدیم که آمریکا با همکاری عربستان و به بهانۀ القاعده گزینۀ طولانی شدن و افزایش هزینه برای مبارزین را اتخاذ نموده است، در حالی که اصولاً نقش‌آفرینی القاعده در میان انبوه مردم ناراضی یمن ناممکن است.
به نظر می‌رسد تنها راه پیش‌روی جنبش‌های مردمی کنونی خاورمیانه در مبارزه با استراتژی‌های آمریکا و مداخلات پیدا و پنهان آن، همبستگی بیشتر می‌باشد. جنبش‌های مردمی کنونی باید از طریق شبکه‌های اجتماعی مدنی و با تقویت نهادهای مدنی در سطح منطقه خاورمیانه، دست به تشکیل یک جنبش اجتماعی منطقه‌ای و فراملی بزنند. در این راستا اصلی‌ترین اهداف جنبش مشخص است که شامل نفی هژمونی و وکالت آمریکا در منطقه [استقلال]، براندازی الگوهای منحط کنونی دولت‌های اقتدارگرای موجود [آزادی]، تعیین سرنوشت فلسطین، و تقویت شبکه‌ها و نهادهای مدنی [دموکراسی] است. این می‌تواند آغازی برای خاورمیانه پیشرفته، دموکراتیک و مستقل باشد که از وضعیت یکی از عقب مانده‌ترین مناطق جهان، به الگویی برای توسعه و دموکراسی تبدیل شود. ذخایر مادی فراوان انرژی، نیروی انسانی پیشرفته و مهم‌تر از همه اشتراکات فرهنگی – تمدنی غنی از مهم‌ترین ابزارهای خاورمیانه است.

نتیجه‌گیری؛ درس‌هایی برای جمهوری اسلامی ایران
در حال حاضر جنبش‌های مردمی خاورمیانه اگر چه در براندازی الگوی موجود تردیدی ندارند، با این حال در جایگزین‌های خود کمی سر در گم‌اند. پیشتر جمهوری اسلامی ایران و نهضت انقلابی برآمده از انقلاب ١٣٥٧، اصلی‌ترین الگوی مورد نظر اکثر جنبش‌های مردمی خاورمیانه بود. برخی حوادث، به‌ویژه مخالفت‌های کشورهای غربی و برخی از کشورهای عربی و تبلیغات گسترده منفی علیه جمهوری اسلامی، به میزان زیادی مانع از الگو بودن آن شده است و در مقابل، تبلیغات بر روی حزب عدالت و توسعۀ ترکیه و نیروهای حاکم بر ترکیه کنونی، آن را تبدیل به یک الگوی رقیب جدی برای آیندۀ خاورمیانه کرده است.
جمهوری اسلامی باید همزمان به فکر دو مسئله باشد: ١) بازگشت به هژمونی الگویی اولیه‌اش و ٢) مقابله با استراتژی دموکراسی تهاجمی آمریکا. راهکارهای این دو هدف یکسان و به هم پیوسته است. هر اندازه جمهوری اسلامی در تحکیم مردم‌سالاری و تقویت جامعۀ مدنی و ساز و کارهای دموکراتیک بکوشد، به همان میزان عنوان الگوی مطلوب و موفق برای جنبش‌های مردمی خاورمیانه، بیشتر در نظر گرفته خواهد شد؛ زیرا می‌تواند نشان دهد که تلفیق دموکراسی، توسعه و اسلام نه تنها شدنی است بلکه راه چارۀ اصلی خاورمیانه کنونی در برابر اقتدارگرایی موجود و پذیرش درست هژمونی لیبرال دموکراسی آمریکایی است. از سوی دیگر، تنها از این طریق است که خواست آمریکا مبنی بر مداخله در ایران را خنثی خواهد نمود. واقعیت آن است که آمریکا هرگز خواهان دموکراسی در ایران نبوده است بلکه برای نابودی آن بیش از هر چیز تظاهر به حمایت از دموکراسی خواهان نموده است.